داستان کوتاه



اثر جدید شهروز براری صیقلانی در رمانکده و شهر کتاب  خویشتن خویش _ بقلم توانمند شهروز براری صیقلانی از مجموعه بیست و دو داستان کوتاه تشکیل شده که در عین مستقل بودنشان ، دارای نکاتی مرتبط و مشترک هستند که سیر پیوستگی زنجیرواری را  از آغاز تا پایان طی میکند .    (درون مایه و محتوای کلی این اثر ، درگیری های  ذهن و نجوای دل با یکدیگر است. گاه درگیری بشکل. وجدان بیدار و  وسوسه های مادی گرایانه ظاهر میشود و گاه بین  عقل سلیم و احساس  یک مجادله ی درونی و جنگ خاموش در جریان است و. )           •••یک قسمت کوتاه از متن  بداعه ی این اثر که در ویرایش نهایی از اثر حذف گردیده را برایتان به اشتراک میگذارم •••»»    .  

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 

 

 

 


اثر برتر این دوره مهربان بقلم شین براری  به گزارش انجم.  

  توجه ؛  این متن  بدلیل تحت مالکیت بودن. و حق کپی  رایت  توسط  ناشر  ،  بصورت. جملات. رندوم Ran

یکرRandom  و تصادفی     از نرم افزار رایتین دمو   تهیه شده و نظم و نظام کلی و مفهومی و دستوری ان  مطابق نسخه ی اصل نمیباسد ،  این تنها راه به اشتراک گذاردن آثار برتری ست که ناشرین ان در ایران  حق مالکیت معنوی آثار را. در فدراسیون نشر اروپاه به ثبت رسانده اند و ما نیز بدلیل متعهد  بودن  و پ   پایبندی  به  قوانین    بریتانیا    موظف به رعایتش میباشیم. 

یکروز  معمولی   معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  

پسرک پر از حرف های ناگفته ای بود که گوش شنوایی برایشان نیافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب لبریز از آب گشته بود ،؛، پسرک زیر شلاق بیرحم باد و باران و تگرگ به زیر سایه بانی پناهنده گشت ،؛، کمی به حال و روز خود و روزگار نگاهی خیره دوخت . و دریافت که در بازی پر کلک و دقل این فلک ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم های نهفته بر روح و تنش هر دمی میسوخت ، اما بیصدا خیره میماند و به نقطه ی نامعلومی مات و مبهوت چشم میدوخت ، در دلش میگفت چه توان کرد ، باید ساخت. 

در آن غروب بارانی نیز باز پسرک غرق غصه هایش تکیه بر نجوای درونش زد ، و بوضوح دریافت که در عرض باریک مسیر خیس ، غیر از خویشتن خویش هیچ بازنده ای نیست ،؛، بفکرفرو ریخت ، به عمق ژرف خیال ، به اینکه پدرش ، تنها پشت و تکیه گاهش دگر نیست ، و سالها پیش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاک سپرده شد ، به اینکه تنها دلیل زنده بودنش به یکباره بی وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اینکه چه بی نهایت زجر ها دیده ، مصیبت ها کشیده ، در این هنگام گوشه ی چشمش قطره ای زاده شد اشک ، او بود تقدیر سوز ترین پسرخوانده ی رشت ، در عمق وجودش حسی عجیب چشمه وار جان گرفت ، پیش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضای وجودش جاری شد ، وجودش را تصائب نمود ،جریان خودکشی در وجودش شریان گرفت عقل را به بیراهه کشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه کوچک دگر رود گشته بود ، رود هر چه پیش میرفت سرکش و وحشی تر از پیش میشد ، خسته از اسارت روح در کالبد و تن خویش میشد ، رود طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬ در خواب و رویا ، گل حسرت رسیدن به پسرک را چیده بود ،   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک تن به بارش باد و بوران میدهد تا آتشش را خاموش یا بلکه خشم خویش را آرام کند ، پسرک لحظه ای درنگ میکند ، عقل را میابد و بر عقل سلیم تکیه میزند ، با خودش میگوید: مهربانو شاید پیردختری مهربان و عجیب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشیزه ای نجیب باشد ، پس چرا خودم را به خود کشی وادار کنم؟ هنوز زندگی جاری ست ، هنوز هم میشود عاشق بود ، اما از جبر تقدیر نباید غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ، مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬, مهربانو میگوید؛  پاییز ، منم.  پاییز منم که دستم به تو نمیرسد و شب و روز میبارم از غمت .   من اینجا، درست وسط پاییز ، انتهای باغِ اندوه ایستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد میشوم.   جفای تو ، این باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   اما افکار پسرک رنگی از احساسات عاشقانه نبرده و در این اندیشه است که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است 

مهربانو میگوید؛.  من امسال دلخوش آن بودم که دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو! آنگاه یلدای این باغ را پر از عـــطرعشق کنیم.  محبوبِ من، یک پاییز دیگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشدیم ! و دستت به دستانم نرسید!  ٬٫؛٬٫   پسرکغزلفروش با بی خیالی و بی ریاحی میگوید؛  گیریم صد خزان دیگر هم بیاید و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم که با رسیدنِ پاییز به دستان تو برسم؟  مهربانو جان من کدام گوشه‌ی زندگیت جا خوش کردم که به هرطرف میچرخی، خیال من ، آیینه گردان عشق من، میشود، و باز به رسیدن به من ، دلگرم میشوی

 ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه ی زلال عشق، جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

 لحظاتی در عمق مبهم سیاهی و سوت و کور ، همه جا غرق سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار نمور.

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی اشکریزان ِ موم بر قامت عریانِ شمع ،

جای خالیه پسرک و رد پای   فسفاله ی چای بر  طرح  گلهای پر پر شده و خیس فرش .

  توضیحات  وبلاگ ؛  //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است که پیشنهاد میکنم برای اگاهی از آن ، اپیزود دوم را بخوانید .

صفحه 371  پاراگراف دوم  

آینه ی ایستاده ی قدی. قابی چوبی تراشیده رنگین . پسرک غزلفروش خیره به تصویری پاشیده غمگین. آسمان ابر ، زیر پایش قبر. بارش باران و صبر. خلا چتر . سمت محله ضرب روانه. رسیدن به رودخانه ی زر شبانه . ناامید از زمانه . پل باریک ، آینده تاریک . هیچ کس صدای سقوطش را در رودخانه نشنید. همانطور که هیچ کس حرفهای پشت __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

   (به امید آثار جدید از شین براری ،   من آیدا آغداشلو  نیو همپ شایر   )


داستان حقیقی راز یک قتل
داستان حقیقی راز یک قتل
♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب 
______________________________________________

  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  

زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی ! درست میگم ؟ 

ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 

زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 

ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلید بزرگترها بیخبر است هوش و حواسش جای دیگری ست و بروی نوک انگشتان پنجه ی پاه ایستاده و گردنش را کش آورده تا بلکه بتواند ته باغ را ببیند و نگاهی به طوطی محبوبش انداخته باشد، آو نقشه ای زیرکانه میكشد. و توپ فوتبالش را به داخل حیاط شوت میكند تا به بهانه اش برود و به طوطی كاسکو سری بزند .

‌ سپس بی مقدمه لحظه ی خروجش از درب چوبی حیاط تصمیمی میگیرد و کما فی سابق از سر شیطنت متلکی به مادام بگوید و سپس فلنگ را ببندد ، او میگوید

مادام ، گواهینامه نداری ، بعد رفتی پشت عینک نشستی؟ پشت کن ،خم شو ، میخوام شماره پلاکت رو بردارم 

و خودش هار هارررر میخندد 

سپس از سر بازیگوشی و شیطنت تصمیم به گفتن جمله ای بی ربط و بی مقدمه به مادام میگیرد و با کمی مکث چشمش به جاروی بلند با دسته ی چوبی کنج دیوار حیاط می افتد و نیم نگاهی هم به خال روی بینی مادام میکند سپس میپرسد؛ 

مادام جوووون چرا جاروب معروفت رو کنج حیاط پارک کردی؟ مگه بنزین نداره؟ ، شما که جوان تر بودی ، از این کفشهای نوک دراز هم میپوشیدی؟    

 مادام که با شوخی های زیرکانه ی پسرک خوب آشناست ، بین دو راهی شک و تردید مانده ، نمیداند که لحن جدی پسرک اتیش پاره را باور کند و جدی پاسخش را بدهد و یا که بنا بر تجربه ی همیشگی ، پیشاپیش او را به فحش بگیرد و او فلنگ را ببندد ، در نهایت میگوید؛ 

ای پسرک بیشرف ، ناقلا ، بر اون ذات خرابت لعنت ، از اون لبخند موزیانه ات پیداست میخوای یه چرت و پرتی بارم کنی و فلنگو ببندی در بری 

_ نه مادام جون ، اعتراف میکنم چنین قصد پلیدی داشتم اما دیگه نمیخام بگم ک جادوگر شهر اوز هستی ، و در عوض اگه پسر خوبی باشم ، و قول بدم که همش الکی الکی توپم رو نندازم توی باغ شما ، تا به بهانه ی قوطی قاسکو(طوطی کاسکو) بیام و سرک بکشم شما میزاری هر روز بیام یکم با قوطی کاسکو بازی کنم؟  

•-- ای پدرسوخته. پس هر روز از قصد. توپت رو میندازی توی حیاط ؟ 

پسرک مجدد با شیطنت اولین جمله ی خطور کرده به ذهنش را میگوید 

  اره ، خوب کاری میکنم. بازم میندازم ، در ضمن من کوچولو تر که بودم شما رو که میدیدم همیشه خیال میکردم با این عصای چوبی و خال روی بینی و موههای فر فری و روسری قرمزی رنگت سوار جاروی دسته بلندت میشی و پرواز میکنی و میخندی توی اسمون و پرواز میکنی میری به شهر اوز.    

سپس زبانش را با شیطنت در اورد و فرار کرد. و لنگه دمپایی پرت شده به سویش ,به چارچوب درب چوبی حیاط خورد و داخل حیاط بازگشت .     

و با از سر شیطنت سریع از تیررس عصای چوبی مادام میگریزد و جیم میشود

_ _____________________________♦♥♠♣.

     صفحه ۶۵ خط سوم پاراگراف اول     

// /////////////////////////////////////////////

خاله جون شما خونه تون اون درب چوبی کهنه ست که ته بن بسته؟ 

الهی بمیرم ، با منی؟ چی پرسیدی ازم؟ ببخش حواسم نبود دوباره بپرس ببینم دختر خوشگلم

پسربچه ی سفید روشن و شش ساله کمی اخم کرد و دستش را به کمر زد و با لحنی کودکانه و شیرین گفت؛ 

_ خاله جون واقعا بنظرت الان من دخترم؟ مگه هرکی خوشل موشل (خوشگل) باشه ، باید حتما دخمل (دختر) باشه؟ عمه زری میگه من بعدا حتما سبیل و ریش در میارم ، فکرشو کن ،خخخ خنده ام میگیره 

مریم مینشیند تا هم قدش شود و دستان ظریف و پژمرده اش را که از فرط کلفتی و شستشوی رخت و لباس ،ظروف ، فرش و تماس وسواسگونه با آب چروکیده شده را بروی شانه های کوچک پسرک میگذارد و غرق در عالم رویا ، به چشمان پسرک خیره میشود و میگوید؛ 

• اسمت چیه خوشگلکم؟ خونه ات کجاست ؟ من تا حالا ندیدمت توی این بن بست !? پسره کی هستی؟  

پسرک که در عالم کودکانه هایش است ، سوالش را نشنیده میگیرد زیرا در این لحظه سراپای وجودش ،محو در کشف پاسخی ست برای سوالی که در ناخودآگاهش مطرح شده ، او به تفاوت ظاهری مریم نسبت به خانم های دیگر می اندیشد ، زیرا در نظرش یکجای کار میلنگد ، و مریم با تمام ظرافت های نه و عشوه های دلبرانه اش ،باز چیزی نسبت به ن دیگر کم دارد ، پسرک چشمش به گوش های مریم می افتد و میگوید؛ 

هااا فهمیدم خاله جوون. تو گوشهات رو گوشواره ننداختی و گردنبند و النگو و دستبند و انگشتر و ساعت ننداختی ، و اصلا صورتتو آنانش (آرایش) نکردی. ،واسه همین یجوری انگار ناراحن (ناراحت) و غمینی(غمگینی) 

پسرک که بی توجه و بی اعتنا نسبت به پرسش مریم است ، باردگر پرسش نخست خودش را با کمی لُکنت زبانی که دارد تکرار کرد و گفت؛ 

خاله ژونی ، ش ش شما وا ، وا ، واسه اون خونه ی آ ، آ، آخری هستی؟ ه ه ه هم هم همونی که درخت انجیل تکیه داده ب دی دی دیوارش؟ 

•; آره عزیزم من واسه همون جام .  

 مریم که هرگز ازدواج نکرده و سالهاست اسیر دست مادرخوانده ی بدطینتش است ، از سر مهر و لطافت روح زلال پسرک لبخندی دلنشین بر چهره نشانده و دلش میخواهد پسربچه را در آغوشش مادرانه بفشارد ، اما از تصور تقدیر بدی که در طالع اش رخنه کرده به یکباره افسرده و غمناک میشود و طراوت و نشاط بر چهره اش غریب میگردد ، نگاهش را از نگاه پسرک میرباید و با عبور نسیم بهاری از بینشان ، زولف بلند و سفیدش هویدا میشود و برای لحظاتی کوتاه در هوا پیچ و تابی میخورد و همراه نسیم میرقصد، مریم به نقطه ای نامعلوم در کمی انسوتر خیره مانده ، بروشنی پر واضح است که غمی جانکاه در روانش جاری گشته و برق از چشمان نافذ و درشتش پریده و روح سرد ناامیدی بر پیکرش دمیده ، ناگه پسرک سکوت را جر میدهد و میگوید؛ 

_همونی که د د د د د درب چوبی دد دد د داره هااا ، اون خ خ خو. خو خونه که پشتش کلی باغ بزرگ د د د داره رو میگمااا ، اخه من یکبار با عمه ز ز ز. ز. ز زری اومده بودیم خ خ خو خونه تون ، اما شما داشتی رخت میشستی و نمیدونم چ چ چ چرا گریه میزدی(میکردی) ف ف ف فکر کنم پیاز بود توی جیب لباسا ک چشمای خ خ خو خو خوشلت (خوشگلت) اشک میشدش همش ، من عاشق قوطی قاسقو ش ش ش شمام

مریم از تعجب نگاهش به پسرک باز میگردد و با ابرویی بالاتر از حد معمول و حیرت میپرسد؛ 

•چی؟ چی گفتی؟ نفهمیدم چی رو میگی؟. 

_ ق قو قو قوطی قاسکو دیگه ه ه! همونی که صدای پیشی رو در میاره و توی ق ق قفس هستش و ب بجای غ غ غذا فقط تخمه میخوره هااااا. اونو میگمممم 

•تخمه میخوره؟ چی تخمه میخوره؟. 

_همونی ک ک که مادام پیره م م میگه اگه بزرگ بشه حتی میتونه حرف بزنه دیگگگگه! 

•مادام پیره؟ منظورت مادرمه؟  

_ الکی ن ن نگو ، اون که م م مادرت نیس ، اگه مادرت ب ب بود که اذیتت نمیکرد الکی نگوووو. داری سرمو گول م م می می میمالی؟اره؟

• کی گفته ک مادام پیره منو اذیت میکنه؟. چرا چنین فکری میکنی؟

_همه میدونن ، خ خ خودم د د دیدم    

•منظورت از همه کیه؟

_اینارو ولش ک ک کن ، قوطی قاسقو تون رو م م می میشه بدید به من؟ اخ اخه اخه اخه خیلی دوستش د د د دا دارم ، قول میدم از قفس بیرونش نیارم ،که یهو پ پ پی پیشی بخورتش

•آهااا تازه فهمیدم ، منظورت طوطی کاسکو توی قفسه مادام هست رو داری میگی؟ 

_آره دیگه ، پ پ پ پس چی !  

•وااای الهی بمیرم براات ، تازه فهمیدم ، تو برادرزاده ی زری خیاطی ! خدا پدر مادرتو بیامرزه . اسمت چی بود؟ 

_ ا ا اد. ادوین 

•ادوین چند وقته برگشتی پیش عمه؟ آخه شنیده بودم رفته بودی دو هفته مسافرت  

ادوین که راز کوچکی را پنهان کرده و ناتوان از دروغ گفتن است بطور غریزی هول میشود و دستپاچگی به همراه لکنت زبان بسراغش میایند و او طبق معمول موقع لاپوشانی و یا مخفی کاری به آسمان نگاه میکند و چشمانش را ریز کرده و کمی اخمو و جدی میشود و کلمات را نامنظم و جویده جویده عنوان میکند ، او میگوید ؛

بله ، م م م من ن نبودم ، من ، من رفته بودم ، یعنی ،نرفته بودم ، منو به زور برده بودن ، منو یه جایی ک که‍ که که ، تخت چند طبقه ای زیاد د د دا داشت ، بعد صف ، من ، نوبتی ظ ظ ظر ظرف غذامون استیل ، س س سا سالن غذاخوری ، بعد پسرای دیگه هم بودن. ،من بهم حرفای بد زز زدن، بعد من ولی ، گریه نکردم ، اما ک ک کتک خوردم ، ک ک ک کم نه! زیاد . خیلی طولانی گذشت ، نمیدونم یعنی بلد نیستم بشمرم ، اما دوبار ج ج ج جم جمعه شد ، چون جمعه ها نهار برنج میدادن فقط و ولی مال منو یه پسره سیاهه چاقالو بود که مسخره ام میکرد همش ، اون برنج م م من منو میخورد ، و من من ف ف ف فقط میترسیدم ، من که نبودم چون برده بودنم پ پ پرورشگاهه . نه!نه! اشتباهی گفتم ، همون ک شما گفتی بهتر تره . من ، من ه ه همو همون مسافرت ش ش شبا شبانه روزی پسرانه نگه داشته ب ب بو بودنم  

مریم که از حرفهای پسربچه ی معصوم حسابی احساساتی شده و اشک درون چشمانش حدقه زده چشم در چشم او مانده و فقط میداند که اگر پلک چشمانش باز و بسته شود ،اولین اشک از ان سرازیر میشود و در همین حین بود که . 

صدایی از انتهای کوچه پرخاشگرانه و غضب آلود تمام حریم کوچه را هاشور زد و در گوشهای پسرک میپیچد ، صدایی آشنا ، و خشن که میگفت ؛ 

∆ْ; مریم خدا ذلیلت کنه دختررر توکه هنوز توی کوچه لش داری ، الان نانوایی میبنده هااا ، خدا بگم ذلیلت کنه ،الهی سیاه بخت بشی که منه پیرزن رو دق میدی با سربه هوا بودنات .

پسرک با ترس به پشتش نگاه میکند و از انجاکه میداند مادام گوشهایش سنگین است با صدایی بلندتر از حد معمول میگوید؛ 

س س سلام م م م مادام جون 

سپس بسمت مریم بازمیگردد اما متعجب از جای خالیش ، زیر لب میگوید؛  

چ چ چی زود فرار زدش از ترس م م مادام پیره 

مادام که چشمانش خوب سوء نمیکند ، و بروی ویلچر نشسته پسرک را فرا میخواند و از انجایی که پسرک در غروب یکروز بهاری شلوارک کوتاهی از جنس لی به تن دارد ،او را شرتی صدا میزند و میگوید؛ 

∆ آهاای ی ، بیاا اینجا ببینم .   

سپس زیر لبی چند فحش نیز به رسم عادت حواله میکند و میگوید ؛ 

∆ پسرک مادر مُرده ی ،بی پدر .   

پسرک با قدمهای لع لع کنان و سرخوش به انتهای بن بست خمیده و خاکی میرود و میگوید؛ 

س س سلام مادام ، م م م من ی نیستم که مادام جوون . م م من ادوین هستم. اون دفعه با عمه ز ز زری اومده ب ب بودیم و واسه (مادام وسط صحبتش میپرد و جملاتش را نیمه کاره میگذارد و با تلخی میپرسد)

∆; کی از پرورشگاه در اوردش تو رو؟

ادوین که خیال میکرد هیچکس از رازش خبر ندارد با حالتی شوکه و با کلماتی جویده جویده و نامفهوم گفت؛ 

من ، من ، فقط اخه ، من ، اونجا ، فقط دو هفته من ، فقط پرورشگاه مونده بودم ، چون من ،فقط عمه زری فهمید اومد سریع، زری ، منو در اورد و قرار شد با من ، نه، یعنی ،من با اون زندگی کنم م م من شما کی گفت ب به بهتون ، از کجا ، ف ف فهمیدید؟ مم من مسافرت بهتر تر بودشاا . من بخدا!.

مادام با صدایی یواش تر و با حالتی شکاکانه و لحنی تهدید آمیز گفت 

∆ داشتی به مریم چی میگفتی؟ وای بحالت اگه بفهمم راجع به اون خواستگاری ک عمه ی ات واسش پیدا کرده بود ،چیزی گفته باشی ، کاری میکنم بندازنت باز یتیم خونه 

ادوین در حالیکه دو پله از سطح حیاط و مادام بلندتر بود و زیر چارچوب و طاق هشتی اش ایستاده زول زد به مادام ، او که در حاضر جوابی و شیطنت های زیرکانه نظیر ندارد ، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر جلوی دهانش بمانند ییسیم پلیس نگه داشت و با حالتی نمایشی و پر از ادا. اطوار های کودکانه گفت؛ 

کیش کیششش مادام پیره ، بوق بزن حرکت کن ، حرکت کن پیره زن خ خ خرفت ك ک ک كیشششش کیش. اون توالت فرنگی سفیدی که زیرش چرخ داره بزنه کنار ، شما گواهینانه (گواهینامه) نداری با چه حقی پشت عینک نشستی؟ 

کهنه، روعی ، مس، حلب، وسایل انبار ، نان خشک ، کتری کهنه ، رادیو قراضه ، مادام پیره خریداااریممممم

شلیک لنگه ی دمپایی از جانب مادام همانا و فلنگ رو بستن همان . حین فرار و خنده های شیطنت وار از کنار مریم گذشت ، بی آنکه متوجه ی حضورش شده باشد ،

پاراگراف سوم ، خط اول _ صفحه ۱۰۶ داستان بلند بلیط یکطرفه , بقلم شهروز براری صیقلانی

 مریم به خانه رفت و درب را نبست ، و صدای قر قر های همیشگی مادام بلند شد ، گویی تمام دق دلیهایش را سر مریم بینوا تخلیه مینمود و او را با صدای خشدارش چنین میخواند و به مضحکه میگرفت؛ 

♪∆ ترشیده ی خاکبرسر ، خاک عالم برسرت نگبت ، نسناس ، ریخت عجوزه ات رو از جلوی چشام دور کن ، اشتهام کور میشه . فطرتت کلفتی و کنیزی هست ، پتیاره ، چرا زنده هستی اخه؟ سربزار بمیر ، نه تحصیلات عالی، نه هنری، نه دست کمالی ، نه دست پختی ، نه نجابتی، نه ظرافتی، نه پدری ، نه مادری، اخه یه ادمم مگه این حد بی پدر مادر میشه؟ دغ کردن به درک واصل شدن. و از دستت نجات پیدا کردن ، این منه درمانده و علیلم که تمام سربه هوا بازی هات رو تحمل میکنم و همش حرص و جوش میخورم اما باز تحملت میکنم . اخه نگبت با اون قیافه ی کفتار از زولف سفیدت حیا کن ، فلاکت ازت میباره ، چرا زنده هستی اخه ذلیل شده ؟ من هجده سالگیم شوهر دومم توی مسیر کربلا ناپدید که شده بود همه گفتن طوفان شن اونو کشته ، ولی من اونقدر وفادار و متعهد بودم که به پاش نشستم، تا چهل روز رخت سیاه پوشیم ، بعدش اجازه دادم که میرآقا بیاد خواستگاریم 

~مریم پوزخندی به طعنه میزند ، طبق معمول چنین لحظاتی سرپا تند تند لباسها رو تا میکند و وسواسگونه بروی هم میچیند ، مریم زیر لب گفت؛ 

چهل روز صبر کرده ،چه افتخارم میکنه ، واسش چسب زخم بخریم، همچین میگه چهل ل ل ل روز ، که انگار مثل من چهل سال تنهایی و بی شوهری سر کرده ! خنده دارش اینجاست که بعد ازدواج با میرآقا ، پدرم میگفت بعد یکماه نشده بود که شوهره قبلی زنده از کربلا برگشت زکی ی ی 

مادام؛∆ زیر لب چی پچ پچ میکنی هرزه ی ، ها؟ 

مریم خونش به جوش آمد ، دلش را به دریا زد و سکوتش را شکست ، قر قر های همیشگی مادام اینبار با سنت شکنی مریم مواجه گشت ، و مادام به غلط پنداشت که مریم از ماجرای خواستگاری که زری خیاط معرفی کرده بود را فهمیده و از همینروست که چنین گستاخ شده و حاضرجوابی میکند ، و به طعنه گفت؛ 

∆ میدونم از چی داری میسوزی ، حق داری خلاصه بعد فراغ نوغان یه خواستگار مهندس و عاشق پیشه از آسمون افتاده بود زمین، اونم که تا فهمید تو چه دختر شه و وسواسی و ناراحتی اعصاب داری هستی سریع پشیمون شد ، اما خیال نکن که اگه خودم بهت نگفتم دلیل بدی داشته، نه اتفاقا من خیرت رو میخواستم و به گمونم زری خیاط دید که مهندسه چرب و نرمه ، خودش زیر پای مهندس نشست ، و راهش زد ، حتی خبر دارم پشت سرت چیا به خواستگارت گفته

مریم سراپا شوکه و پشت به مادام ایستاده ، یک قدم مانده به مرز جنون عانی برسد ، درون مغزش زله ای هشت ریشتری در حال وقوع ست . آتش فشان افکارش در حال فوران ، چهل سال از بدو تولد تا ان لحظه ی شب هنگام بهاری به سرعت نور در خاطرش گذر کرد ، او بابت از دست رفتن خواستگار به هیچ وجه ناراحت نیست ،زیرا خودش بهتر از هرکسی میداند که هیچ میل و کششی نسبت به جنس مخالف ندارد و حتی تصور زندگی زیر یک سقف حتی برای یک شب ،نیز ناممکن است ، مریم به ناگاه با صدای بسته شدن درب چوبی حیاط ،تمام رشته افکارش پنبه میشود و سمت پنجره میرود ، یعنی خیالاتی شده ، و تصور کرده که درب حیاط بسته شده یا که ؟.     

    اما بواسطه ی سنگینی گوشهای مادام او هیچ واکنشی بروز نداده و کماکان جلوی تلویزیون کوچک سیاه سفید نشسته و یک نفس حرفهایش را به هم میبافد ،

مریم نگاهش بوی کافور میدهد ، او چای آخر را پر رنگ تر از تمام چای های یکسال اخیر میریزد و برای مادام با نبات میبرد ، با حالتی مشکوک چای را جلوی مادام میگذارد و زیر چشمی نگاهی به مادام میدوزد 

مادام ؛ ∆ توجه کردم که یکساله خودت چای نمیخوری و فقط نبات داغ میخوری ، یا که سر سفره بارها نان خالی میخوری ، اینا همه بخاطر فطرت پایینته دختر ، به مادر خدانیامرزت رفتی ، البت سرش بره پایین تر توی گور ، من که نحسیتش رو ندیده بودم. بلکه میرآقا. میگفت این مریم. به مادرش رفته .  

مریم از سالهای گذشته تصمیمی شرورانه و غیر معمول را در سر پرورانده بود ، اما هربار انجامش را به تعویق می انداخت تا بلکه بخاطر کهولت سن طرف بمیرد و نیازی به الوده شدن دستانش به خون کسی نباشد. او حتی با شیوه ای شیطانی و عجیب مقدمات تعجیل مرگ مادام را فراهم کرده بود  

و دم های بریده شده ی مارمولک را که مملو از سم کشنده تیؤکسین میباشد را همراه چای خشك هربار در قوری دم میگذاشت و برای مادام از ان چای میریخت در فنجآن ها و برایش میبرد و از همینرو بود که خودش هرگز چای نمی نوشید . و ترجیح میداد به یک استکان اب. جوش ساده بسنده کند .   

او بیخبر از حضور ادوین در حیاط خانه ، نیمه شب در حین بحث و جدل با مادام. از کوره در میرود و با جای شمعدانی فی بر سرش میکوبد از پشت سر و مادام میمیرد. .

مریم با بیل. انتهای باغ. قبری میکند و مادام را به‍ زحمت و کشان کشان سوی قبر میبرد و انرا درون قبر می اندازد ً    

و مجدد قبرش را نیز پر میکند و لحظه ای که هوا و اسمان به سپیدی صبح نزدیک میشده. کارش تمام میشود. و ناگهان صدای كودکانه ای از پشت سر با لکنت میگوید ؛  

  الان قو ق ق قوطی ق قاسکو مال من میشه؟  

مریم شوکه و متعجب به ارامی سرش را بر میگرداند و ادوین را بی خیال و بی ریاح میبیند که نزدیک قفس طوطی کاسکو نشسته و دستانش را زیر چانه اش زده و خمیازه ای بلند میکشد گویی که تمام. ز۰مت حفر قبر و پر نمودن مجددش را. او با چشمان درشت و نگاه کنجکاو. کودکانه اش. نظاره گر بوده و حال. از خستگی. خوابش. گرفته باشد  

مریم که تمام مدت مشغول تلاش برای مخفی کردن جسد بوده حال تمام زحماتش را نقش بر اب میبیند . چون. شاهدی وجود دارد که نظاره گر از صفر تا صد ماجرا بوده  

مریم رنگ از رخصارش میپرد و چشمانش منبسط و دهانش باز میماند

                                   ____________________________________

پاراگراف اخر داستان صفحه ۳۸۷                                      

__ ♣♠♥♦ __________________________________          

  بیست سال بعد. . . .        

مریم جون تازه فوت شد ، من. ادوین هستم ، مریم چند روز پیش بهم گفت که شب حادثه قصد داشته از ترس لو رفتن ، منم به قتل برسونه ، و لحظه ی اخر نتونسته بوده. ؤ تصمیم به یدن من و فرار از شهر. اردکان به. چابهار. کرده بود و. منم این بیست سال رو با مریم بزرگ شدم و زندگی کردم ، لوکنت دیگه ندارم . شب حادثه. مریم بهم به دروغ گفت که اگه برگردم خونه منو میبرند پرپرشگاه یعنی پرورشگاه   

و منم حاضر شدم شبانه باهاش و به عشق این طوطی کاسکو. از اردکان فرار کنم . 

مادام پیره روحت شاد ، هرسال. روز به قتل رسئدنت قاتلت از عذاب وجدان هزار بار. میمرد و زنده میشد. . کاش بودی و باز دمپایی پرت میکردی برام.   

عمه زری هیچ خبری ازت ندارم ببخش. ببخش فقط به‍ خاطر طوطی بود که. شب رفته بودم توی حیاط همسایه. واین همه. پیچیده شدم به تقدیری عجیب.  

مریم عاشقانه برام مادری کرد 

الان هم ایستگاه قطار. منم و یه قفس خالی .   

و بلیط یکطرفه

نویسنده. شهروز براری صیقلانی 

فی البدایه

داستان کوتاه مجازی عزل تا ابد :: داستان نویسی

Monday, 15 Dey 1399، 01:48 PM

شین براری

داستان کوتاه مجازی  عزل تا ابد

داستان کوتاه مجازی عزل تا ابد



در ابتدا چیز مهمی ‌به نظر نمی‌رسید. به هر حال پوست هر کسی خشک می‌شود، به هر دلیلی. زیر چانه‌اش را هم نگاه کرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشک شده بود، مثل وقتی که اسکی می‌رفت. کرم مرطوب‌کننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش کرد.

♦♦♦♦♦♦♦صبح فردا وقتی در دستشویی آب به صورتش زد، به محض تماس سرانگشتانش با صورتش حس کرد هنوز صورتش خشک است. نرم و با احتیاط حوله را روی صورتش فشار داد و باز کرم به صورتش مالید.

صبح روز سوم فکر کرد از کرم خوبی استفاده نمی‌کند، بالای میز توالت زنش رفت و از کرم مرطوب کننده او زد. چه بوی نه‌ای داشت، حتماً در شرکت، همکارها سر به سرش می‌گذاشتند.♦♦♦♦♦♦♦روز چهارم، جمعه بود. می‌خواست قبل از حمام ریشش را بزند ولی پوستش دردناک شده بود. دید که کمی هم تیره شده است. زنش با نیشخند گفت: به خاطر کرم‌هایی است که استفاده کرده، باید در حمام به صورتش لیف بکشد تا سلول‌های مرده پوست صورتش تمیز شود و بریزد. در حمام مرد با ترس و لرز لیف به صورتش کشید ولی آنطور که فکر می‌کرد درد نداشت. در آینه به خودش نگاه کرد، هیچ تغییری نکرده بود. وقتی از حمام در آمد زنش توصیه کرد دفعه بعد به صورتش کیسه بکشد! مرد فقط خندید.♦♦♦♦♦♦♦شنبه همکارانش گفتند بهتر است از هیچ کرمی ‌استفاده نکند چون معمولاً بدتر می‌شود. بالاخره آن روز بعدازظهر به دکتر پوست مراجعه کرد، تمام مراجعین خانم بودند و از نظر مرد هیچ احتیاجی به دکتر نداشتند چون پوست دست و صورت‌شان در نهایت لطافت و زیبایی به نظر می‌آمد! وقتی نوبت به او رسید آقای دکتر که انتظار ورود یک زن جوان و زیبای دیگر را داشت کمی ‌تعجب کرد. با بی‌حوصلگی ذره‌بینی برداشت، نگاهی سرسری ‌کرد و نسخه‌ای نوشت.♦♦♦♦♦♦♦داروها ترکیبی بود و تا دو روز دیگر آماده می‌شد. مرد با نگرانی و بدون اینکه چیزی به صورتش بزند از جلوی آینه کنار رفت و با بی‌میلی رهسپار محل کار خود شد. در آنجا دست و دلش به کار نمی‌رفت. چند بار به دستشویی اداره رفت تا مطمئن شود که صورتش بدتر نشده، در آنجا فهمید که پوست دست‌هایش هم خیلی خشک شده است. جایی برای شوخی و بذله‌گویی باقی نمانده بود، همکارانش با قول انجام کارهای عقب مانده او را تشویق به رفتن از اداره و پیگیری بیماری‌اش کردند.♦♦♦♦♦♦♦دکتر جدید پیرمردی با تجربه بود. این بار زنش هم همراهش بود. تا دکتر گفت ممکن است قارچ باشد، خانم، خودش را کنار کشید و مرد دلش شکست. پوست صورتش که زمانی مثل هلو سرخ و سفید بود حالا کاملاً تیره شده بود و به قهوه‌ای می‌زد و پوست دست‌هایش هم در حال طی همان مراحل بود. بدون اینکه داروی قبلی را تحویل گرفته باشد نسخه‌ی دوم را به داروخانه تحویل داد.

در ماشین زنش ساکت بود. شب پتو و بالش‌ها را از روی تخت جمع کرد و در هال روی کاناپه جای گرم و نرمی ‌برای شوهرش درست کرد و وقتی می‌رفت بخوابد از دور بوسه‌ای برایش فرستاد. مرد با خودش فکر کرد: خیال می‌کند خیلی محتاجم» و در حالیکه از رفتار زنش دلشکسته بود به یاد مریم افتاد، خیلی وقت بود خبری از او نداشت، خواست به او تلفن کند ولی فکر کرد اگر او بخواهد ببیندش چه کار باید بکند؟ منصرف شد و به خواب رفت.

صبح وقتی بیدار شد و خود را مثل غریبه‌ها در‌ هال یافت تصمیم عجیبی گرفت، چون واقعاً احتیاج داشت کسی برایش دل بسوزاند. آن روز به جای آنکه به اداره برود مستقیم به در خانه مریم رفت. زن غریبه‌ای که قیافه‌ی مستأصلی داشت در را به رویش باز کرد، با دیدگانی از حدقه در آمده به مرد خیره شد، مثل اینکه زنی شوهرش را در جایی که انتظار ندارد ببیند.

به مرد گفت: مریم را می‌خواهید؟

مرد سرش را تکان داد و با تردید پا به درون گذاشت.

می‌ترسید مبادا مریم را گرفته باشند و خودش هم گرفتار شود. زن جلوی او به راه افتاد و بدون آنکه سرش را برگرداند گفت: مریم طبقه‌ی بالا در اتاق خواب است» و رفت پی کارش. مرد پشت در ایستاده بود و افکار تلخی ذهنش را پر کرده بود. در را باز کرد و از همان لای در دید که روی تخت یک بوزینه خوابیده است.♦♦♦♦♦♦♦هوا سرد بود و به همین دلیل پارک خیلی خلوت بود. نشسته بود و در حالیکه ذره ذره‌ی تنش در حال انجماد بود فقط یک تصویر در برابر چشمش تکرار می‌شد: بوزینه‌ای که روی تخت خوابیده بود. آیا این عاقبت او هم بود؟ به آخرین باری که مریم را دیده بود فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و اینکه در بدن سفید و گرمش هیچ اثری از بیماری نبود ولی حالا مطمئن بود که بیماری را از مریم گرفته است. پس زنش حق داشت که او را از خودش جدا کند. گرچه دیر این‌ کار را کرده بود. شاید تا حالا زنش هم دچار شده باشد و باز از خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: عاقبتم چه می‌شود؟ وقتی بوزینه شدم کجا بروم؟ خانواده‌ام مسلماً از من فرار خواهند کرد. پس بهتر است که از همین حالا دیگر برنگردم. اما کجا بروم؟ 

بغضی در گلویش ورم کرده بود. لب‌هایش آویزان بود و قیافه او را برای تک رهگذرانی که از برابرش می‌گذشتند مضحک‌تر جلوه می‌داد. مردم او را به شکل حاجی فیروز می‌دیدند. مردی که فقط گردی صورتش سیاه بود با لب‌های قرمز و چشم‌های سفید. فقط یک راه داشت. دوباره به خانه مریم برگشت. زن غریبه پس از اینکه او را راه داد پرسید: چرا رفتی؟ و چرا دوباره برگشتی؟

مرد در حالیکه پوست دست‌هایش را وارسی می‌کرد با خجالت گفت: از عاقبتم ترسیدم رفتم، از عاقبتم ترسیدم برگشتم. بعد پرسید: مریم چرا زمین‌گیر شده است؟

زن غریبه جواب داد: نمی‌دانم. از اول بیماری‌اش من اینجا بودم، مشکلی نداشت. تازه بوزینه شده بود که خودش را از بالکن بالا پرت کرد توی حیاط، ولی واضح است که آدم از این فاصله نمی‌میرد (مرد با خودش فکر کرد: یعنی می‌‌‌‌‌ گوید که من باید از جای بلندتری بپرم؟!) اگر بدانم از او پرستاری می‌‌کنی فردا صبح از اینجا می‌‌روم. مرد پرسید: تو کی هستی؟ زن ادامه داد: . و فقط در یک صورت دوباره بر می‌گردم. مرد می‌دانست منظور زن چیست. بعد زن چادر سرش کرد، رفت حیاط و روی موزاییک‌های یخ زده به نماز ایستاد. مرد ایستاده بود و پنهانی نگاه می‌کرد. زن مثل درختی بود که در باد خم و راست می‌شد.

مرد رفت بالا پیش مریم. آن جانوری که جای مریم خوابیده بود بیدار بود و مثل جغد در تاریکی پلک می‌زد. مرد جرأت نمی‌کرد از آستانه در جلوتر برود. بوزینه با دیدن او جیغ‌های کوتاهی کشید و دست و پا زد. مرد ترسید و دوان دوان از پله‌ها پایین آمد. همان پای پله‌ها نشست تا زن از حیاط آمد. پرسید: می‌مانی؟ مرد گفت: خیلی وحشتناک است! زن غریبه گفت: تو هم خیلی شبیه او شده‌ای، مثل این است که از خودت فرار می‌‌‌کنی. من فردا صبح می‌‌روم مگر اینکه.

مرد در حالیکه از جای بر می‌خاست گفت: فکر نمی‌کنم این بیماری مسری باشد نه؟!

و در همین حال آینه‌ی روی دیوار را برداشت و پرت کرد روی موزاییک‌ها.♦♦♦♦♦♦♦مرد ترسش ریخته بود. بوزینه کاملاً بی‌آزار بود و از حضور او بسیار راضی و خوشحال می‌نمود. مرد قبل از اینکه کاملاً بوزینه شود خانه را با غذا پر کرد بعد در را از پشت قفل کرد و کلیدش را از بالای دیوار پرت کرد بیرون چون به نظرش مرگ از بوزینه بودن بهتر بود. در ساعات تنهایی لبه‌ی تخت می‌نشست، بوزینه خیره به او نگاه می‌کرد و او هم فکر می‌کرد، به زندگی‌اش، به خانواده‌اش، به کارهایی که کرده بود و کارهایی که نکرده بود. بعد از چند روز وضو گرفت و روی موزاییک‌هایی که پر از خرده شیشه بود به نماز ایستاد، چرا که در خانه یک وجب زمین پاک نبود.♦♦♦♦♦♦♦سه روز بود که غذا تمام شده بود در این سه روز مرد آب می‌خورد و به بوزینه هم آب می‌داد ولی بوزینه صبح آن روز دیگر حرکتی نمی‌کرد، شاید نیمه شب مرده بود. مرد نا نداشت برای ادای نماز صبح برخیزد، پای تخت دراز کشید و در همان وضع نمازش را خواند، همینطوری هم کلی انرژی از او تلف شد. طبق عادت دست به صورتش کشید. زیر انگشتانش چیز تازه‌ای حس کرد. حس کرد ترک‌هایی روی پوستش ایجاده شده. با دقت به پوست خشن و زمخت دست‌هایش نگاه کرد، روی آن هم ترک‌هایی ایجاد شده بود و از زیرش قرمز تندی دیده می‌شد. از بی‌حالی خوابش برد، وقتی دوباره چشمش را باز کرد حس گذشت زمان را از دست داده بود. دستانش ج بود، دید که از ترک‌های پوستش مایع سیاه‌رنگ و غلیظی تراوش می‌کند. دوباره از هوش رفت بی‌آنکه بداند چه بر سرش می‌آید. مرد در احتضار بود.

خانه مثل گور مردگان بی‌جنبش و تاریک بود. پوست بوزینه روی تخت خشکیده و شکل زنده خود را از دست داده بود ولی چیزی درون آن می‌جنبید و دنبال راهی به بیرون می‌گشت. وقتی زن از پوست درآمد، اولین چیزی که دید مردی بود که مانند مجسمه‌های زیر خاکی، پوستی خشک و ترک خورده داشت و روی زمین مچاله شده بود. قدری آب آورد و میان لب‌های خشکیده‌ی مرد ریخت و بعد تصمیم گرفت او را تنها بگذارد تا دگردیسی خود را کامل کند. زن پوست خشکیده و متعفن خودش را از روی تخت جمع کرد و دور ریخت. با خونسردی تمام حمام کرد، چادر به سر کرد و از خانه بیرون رفت.

مرد در تنهایی که سرنوشت همه‌ی مردگان است باقی ماند. بعد از خروج از آن قیر ج، پوستش خشکید و چون ترک داشت تکه‌تکه جدا شد و مرد با چهره‌ای تازه پا به حمام گذاشت. در آب گرم خوابید و با حوصله تکه‌های باقیمانده پوست قبلی را از تن جدا کرد. خیلی دلش می‌خواست بداند چه شکلی شده است ولی آینه نداشت و حوضی هم نبود که در آب آن خود را بنگرد. سراغ لباس‌هایش رفت، قیرگون و چسبناک بود و نمی‌شد از آن استفاده کرد. با جلد تازه‌ی خود و عریان در میان اتاق ایستاده بود که در زدند، پارچه‌ای به خود پیچید و در را باز کرد، زن غریبه که حالا آشنا بود به درون آمد. مرد پرسید: من در را قفل کرده بودم؟! زن گفت: من خبر ندارم، مریم آمد پیش من.

- راستی؟

- بله، و ما فکر کردیم تو به این‌ها احتیاج داری؟ 

و بقچه ای پیش پای مرد انداخت.

-‌ مریم چطور شده؟

- لباس‌ها را بپوش و برو پی زندگی‌ات . و دیگر برنگرد.

- من برنمی‌گردم، از تو متشکرم.

- چرا؟

- نمی‌دانم. تو کی هستی؟

- من کسی نیستم. زود برگرد نزد خانواده‌ات

- می‌ترسم برگردم و کسی مرا نشناسد، چه وقت گذشته؟

- یک روز تمام یا یک روز دیگر.

- خداحافظ 

- خداحافظ ■

   شین براری     



تجسم مادر و عطر خاک

زیبا مثل هر روز پشت میز مطالعه نشست و شروع به خواندن کتابش کرد، ساعتها مطالعه کتابهای ادبی و تفکر در مکاتب مختلف، عادت روزمره اش بود و از این حس و حال لذت می برد. ادبیات و فلسفه سوژه هایی بودند که ساعتها ذهن او را مشغول می کردند. زیبا عادت کرده بود و اگر یک روز کتاب را مقابل چشمانش نمی گذاشت، حس می کرد چیزی گم کرده است. اما امروز مثل روزهای قبل نبود، حوصله نداشت، یک صفحه را چهار بار خواند، اما چیزی دستگیرش نشد. سر در گم شده بود و عدم تمرکز، اجازه پیشروی در مطالعه را به او نمی داد، کسل شد، کتابش را بست، آهی کشید و گفت: مثل اینکه مغزم کشش ندارد، امروز را استراحت می کنم.
زیبا به آشپزخانه رفت تا با درست کردن نهار خودش را سرگرم کند. مشتاق پختن آش رشته بود، موسیقی مورد علاقه مادرش را روی گوشی اش پِلی کرد و سرگرم آش شد. غذا را آماده کرد، حالا موقع خوردن بود اما تنهایی مزه نمی داد! آرزو کرد کاش مادرش پیشش بود، می خورد اما راضی نبود چون طعم آش مامان پز را نداشت! بعد از نهار جلوی تلویزیون دراز کشید تا فیلم سینمایی را که مدتها جزو برنامه اش بود تماشا کند، اما جذب فیلم نشد و نیمه های آن خوابش برد. وقتی بیدار شد فیلم تمام شده بود!
فردای آن روز، زیبا تصمیم گرفت بیرون برود. به دامان طبیعت رفت تا از طریق طبیعت، انرژیش را بازیابد. شیوع کرونا، رفتن به پارک را ناامن می کرد و کوه تنها جایی از طبیعت بود که می شد در آنجا بدون دغدغه وقت گذراند. تماشای طبیعت سرسبز تابستان و سایه درختان برای فرار از گرمای مردادماه، جذاب بود.
زیبای ۱۷ساله زیر سایه درختی نشست، به یاد مادرش افتاد، خیلی دلتنگ بود اما وجدانش اجازه نمی داد در مورد دلتنگی اش به مادرش چیزی بگوید و آرامش او را به هم بزند، آسمان صاف را می نگریست و اشکهایش را پاک می کرد. با دوستش رعنا تماس گرفت و گفت: فردا وقت داری با هم به کتابخانه برویم؟ رعنا گفت: اوه بله، مدتهاست به کتابخانه نرفته ایم، دلم برای تو و قفسه های کتاب تنگ شده، مرداد گرم و کسل کننده است، با دیدن تو روحیه بهتری می گیرم. اگر رمان خوبی هم در ذهن داری معرفی کن که تا از کتابخانه بردارم. زیبا گفت: بله حتما، فردا می بینمت.
صبح روز بعد زیبا به رعنا پیام داد که ساعت ۵در خیابان چهارباغ پایین همدیگررا ملاقات کنند. ساعت نزدیک ۵بود،هوا هنوز گرم بود، رعنا آماده شد، ماسکش را زد و با تاکسی به چهارباغ رفت، خبری از زیبا نبود. رعنا شماره زیبا را می گرفت اما زیبا جواب نمی داد! نیم ساعت گذشت اما زیبا نیامد! رعنا عضو کتابخانه نبود و تنهایی نمی توانست کاری بکند. خواست به خانه برگردد که گوشی تلفنش زنگ خورد، با عجله جواب داد: کجایی دختر! یک ساعت است که به انتظار تو، سنگفرش های خیابان را بالا پایین می کنم، معلوم هست کجایی؟ زیبا گفت: ببخش رعنا جان، کمی سرگیجه داشتم! همانجا باش، الان می رسم. رعنا روی یکی از نیمکت ها نشست، انتظار کلافه اش کرده بود. تند و تند به ساعتش نگاه می کرد، بلاخره زیبا رسید. با هم خوش و بش کردند. رعنا گفت: چه شد! چرا دچار سرگیجه شدی؟ زیبا گفت: نمی دانم! چند روز پیش، نزد پزشک چک کردم مشکلی نداشتم، شاید کمی کسالت روحی دارم. رعنا گفت: کرونا که نداری؟ زیبا خندید و گفت: نه می دانی که تنها هستم، رفت و آمدی هم نداشتم، چند ماه است که نتوانستم حتی مادرم را ببینم. رعنا گفت: شاید از تنهایی خسته شده ای، می دانی که مادرم روانپزشک است، مطبش همین نزدیکی است! شاید مادرم بتواند کمک کند. زیبا گفت: ما که نوبت نداریم! رعنا گفت: به مادرم زنگ می زنم و هماهنگ می کنم.
رعنا ش تماس گرفت و به اتفاق زیبا به مطب رفتند. داخل شدند، زیبا نگاهی به داخل مطب کرد، مطب کوچک، اما شیک و تمیز بود و بیماران ماسک زده و درسالن انتظار، یک درمیان روی صندلی نشسته بودند. رعنا به منشی مادرش سلام کرد و اجازه خواست وارد اتاق شود. منشی نگاهی به رعنا کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. رعنا و زیبا وارد اتاق خانم دکتر شدند. زیبا سلام کرد، خانم دکتر با رویی گشاده گفت: بهتر است برویم سر اصل مطلب، چون افراد زیادی بیرون منتظرند. زیبا گفت: راستش نمی دانم چه بگویم، مدتی است احساس کسالت و بی انگیزگی دارم، حوصله مطالعه ندارم، ذهنم یاری نمی کند. خانم دکتر گفت: مشکل جسمی ندارید؟ زیبا گفت: نه خوشبختانه. هفته قبل به پزشک مراجعه کردم و آزمایش هم دادم، مشکلی نبود. خانم دکتر او را معاینه کرد و پرسید: مادرت چطور است؟ زیبا با صدای لرزان گفت: خوب است،۴ماه است که همدیگر را ندیده ایم. خانم دکتر متوجه شد که زیبا دلتنگ مادرش است، اما به رویش نیاورد و گفت: دخترم شما دچار خستگی روحی و ذهنی شده ای، بهتر است مدتی با کارها و تفریحات عملی انس بگیری و به چیزی فکر نکنی. اگر بخواهید دارو برایتان تجویز کنم، اگرنه، می توانی با ورزش یا یک کار هنری خودت را مشغول کنی تا انرژیت بازگردد. راه اول را امتحان کن، اگر تاثیر نداشت برایت دارو تجویز می کنم. زیبا تشکر کرد و به اتفاق رعنا خداحافظی کردند و از مطب خارج شدند.
رعنا جلوی مطب، الکل را از جیبش بیرون آورد و به دستهای خودش و زیبا الکل زد، زیبا گفت: مادرت بسیار متخصص است، با اینکه حالاتم را سانسور کردم و توضیح ندادم، فهمید ذهنم خسته است. رعنا خندید و گفت: مادرم ۱۵سال است که کار می کند، خبره شده. حالا می خواهی چکار کنی؟ زیبا گفت: نمی دانم! به نظرت چه کنم؟ رعنا خندید و گفت: نمی دانم اما بهتر است تنها نمانی که فکر و خیال کنی، فردا با من به کارگاه سفالگری بیا، شاید حال و هوایت عوض شود! همانجا فکر می کنیم تا راهی پیدا کنیم. زیبا گفت: اگر خواستم بیایم خبر می دهم. رعنا گفت: خوب است، حالا برویم کتابخانه یا منزل؟ زیبا گفت: کتابخانه که وقتش تمام شده بهتر است به منزل برگردیم. متاسفم که برنامه را به هم زدم. رعنا خندید و گفت: حرفش را هم نزن، وقت زیاد است، جبران می کنیم. خداحافظی کردند و هر یک جداگانه سمت خانه رفتند.
زیبا ش تماس گرفت تا برای رفتن به کارگاه از او اجازه بگیرد، مادرش تصمیم را به عهده او گذاشت و فقط خواست نکات بهداشتی را رعایت کند. مادر زیبا پرستار بود و به خاطر شیوع کرونا و کار در بیمارستان، چند ماه بود که به خانه نیامده بود. زیبا تک فرزند بود و ش زندگی می کرد. اما شرایط پیش آمده، سبب شده بود که تنها بماند. به خاطر شیوع کرونا به مادربزرگش هم نمی توانست سر بزند. شب که به رختخواب رفت با خودش فکر می کرد که شاید رفتن پیش رعنا بهتر از تنهایی باشد. زیبا می دانست که درغیاب مادرش، سفر بهترین جایگزین برای تغییر احوالش است، اما شیوع کرونا امکان سفر را از او می گرفت. وجدانش اجازه نمی داد که به مادرش و کادر درمان بی تفاوت باشد. برای پایان دادن به افکارش به رعنا پیامک داد که با او به کارگاه سفالگری می رود. رعنا پیام زیبا را خواند و با یک تماس تلفنی، قضیه را به استادش گفت و اجازه حضور زیبا در کارگاه را گرفت.
صبح روز یکشنبه بود، رعنا از خواب بیدار شد و قبل از شستن دست و صورتش، به زیبا پیامک داد که ساعت ۹ خیابان چهارباغ پایین، جای همیشگی می بینمت. ساعت ۸:۳۰ دقیقه بود، زیبا آماده بود، ماسک زد، الکل را برداشت و خود را پیاده به جای همیشگی رساند. رعنا و زیبا با تاکسی راهی محل کارگاه شدند.
وارد کارگاه شدند، زیبا چند چرخ سفالگری کوچک دید که کوزه ها و گلدان های گلی در اطراف آنها چیده شده بود. بوی خاک مشام زیبا را نوازش می داد، حس شاعری بر او غلبه کرده بود و خیال می کرد زیباترین منظره ادبی را پیش چشمان او نشانده اند. تاقچه های کارگاه پر از گلدان های زیبای سفالی بود. زیبا غرق فضای کارگاه شد و زیر لب شعرهایی از خیام را زمزمه می کرد، با خود می گفت: یعنی این گلدانها و کوزه ها، خاک چه کسی هستند! کوزه ای برداشت و گفت: تو خیامی یا هاتف! در این فکر بود که آقای جوانی وارد شد و گفت: خوش آمدید. زیبا سرش را برگرداند و سلام کرد. نگاهی به سرتا پای آن آقا کرد، جوان لاغراندام خوش تیپی جلوی خود دید که روی صورتش ماسک بود، زیبا نمی توانست چهره او را درست ببیند، به نظر جوان بود، شاید۲۷ ساله! رعنا سلام داد و زیبا را به استادش معرفی کرد و گفت: ایشان دوستم هستند که دیشب با تلفن در موردشان صحبت کردم، اگر اجازه دهید مدتی با ما باشند. استاد گفت: بسیار خوشبختم، من دانشجوی هنر هستم و ۱۰سالی است که به کار سفال مشغولم، امیدوارم اینجا برایتان جذاب باشد.
زیبا حس خوبی به کارگاه داشت، همه جا را به دقت نگاه می کرد، نزدیک کوره می شد، کوزه ها و گلدان ها را بر می داشت و با دقت نگاه می کرد. بخشی از فضای کارگاه سقف نداشت و آسمان پیدا بود، چیزی شبیه ایوان. اما جایی که کوره ها قرار داشتند، سرپوشیده بود. رعنا روپوش کارش را پوشید ۳ نفر دیگر هم آمدند و جای خودشان نشستند، هر کدام مقداری گِل سفال روی دستگاه می گذاشتند، دستگاه میچرخید و استاد به آنها توضیح می داد که چگونه گِل را به شکل گُلدان دربیاورند. چرخها با فاصله گذاشته شده بودند. گرمای هوا آزار دهنده بود، اما زیبا آرام و قرار نداشت، هیجان فراوانی ذهنش را فراگرفته بود و انرژی عجیبی برای ورز دادن گِل در وجودش احساس می کرد. سراغ استاد رفت و گفت: می خواهم امتحان کنم، استاد گفت: باید مقدار ترکیب خاک و آب را بدانی و قبل از آن، شناخت خاک، اهمیت زیادی دارد. زیبا گفت: فقط می خواهم کمی گِل درست کنم و روی چرخ با آن کار کنم. استاد خندید و گفت: بسیار خوب! از آن خاک بردارید وبه اندازه یک دوم آن آب استفاده کنید، زیبا مقداری خاک را داخل ظرف ریخت و از رعنا خواهش کرد کمکش کند. بوی خاک بلند شد، مثل بوی خاک باران خورده! بوی خاک حس خاصی به زیبا داد. گِل را مثل خمیر ورز می داد، تجربه فوق العاده و کم نظیری بود. او می گفت: بوی خاک، بوی وطن است و وطن یعنی آغوش مادر! زیبا به رعنا گفت: من پیش از این در خلوت خودم، یک شعر، یک جمله و حتی گاهی یک نظریه شخصی خلق کرده ام! اما همه اینها تولید ذهن من بوده اند، حالا بوی خاک ذهن مرا به وطن اولم، که آغوش مادرم است، سوق می دهد. این بار باید با دستانم چهره مادرم را خلق کنم! چهره زیبا پر از هیجان بود و به استاد می گفت: شما می توانید کمکم کنید چهره مادرم را بسازم؟ زیبا به این فکر می کرد که ساختن چهره مادر با ذهنی سرشار از دلتنگی، زیباترین مجسمه ای است که می تواند خلق کند. بوی خاک انرژی زیادی به زیبا داد و تمام رخوتی که مدتها بر او غالب شده بود را از او دور می کرد.
استاد از رعنا خواست از پشت چرخ بلند شود و جایش را به زیبا بدهد. زیبا جای رعنا نشست،هیجان داشت، ترس و اشتیاق توامان در چشمانش موج می زد، درست حدس زده بود کار آسانی نبود، استاد سعی کرد زیبا را متوجه سختی و پیچیدگی کار بکند. چرخ می چرخید و زیبا دستانش را روی خمیر گِل می کشید، آن را باز می کرد، می بست، صاف می کرد، خسته شده بود اما شوق داشت. بوی خاک انگیزه تازه ای درروح و ذهن زیبا دمیده بود. حالا خواست او این بود با کمک رعنا و استادش، تندیس مادرش را در قالب یک فرشته نجات بسازد تا وقتی به خانه بازگشت به پاس زحماتش به او هدیه دهد
شهروز براری




 داستان کوتاه ادبی انتقام سخت

همه چي داشت خوب پيش مي‌رفت كه طلوع اومد و ديد قاسم كج‌دست يه گوشه كز كرده و داره با خودش حرف مي‌زنه. انگار خواب بود؛ حرف زدنش نامفهوم بود. طلوع با خودش گفت: باز مثل هميشه نعشه كردي قاسم؟»

قاسم كج‌دست تكون نخورد؛ نه اينكه بخواد و تكون نده، نه! نمي‌تونست كه تكون بخوره. جديدا جنس‌هاي خرابي بهش مي‌دادن که لامصبا قاطی داشتند.

طلوع دقت كرد و ديد قاسم كج‌دست واقعا حالش خوب نیست. رگ قلب طلوع تیر کشید، خون زیادی به مغزش هجوم برد. شروع كرد به صدا كردن: قاسم. قاسم. قاسم جان.»

 صداش مي‌لرزيد: ‌ جانِ طلوع چشمات رو باز كن.»

جريان داشت جدي‌تر مي‌شد. طلوع رفت اتاق بغلي رو هم نگاه كنه ببينه زكيه هم مثل قاسم كج دست شده يا نه. صداي جيغ طلوع خواب رو از سر گربه‌اي كه داشت سر كوچه، كنار سوپر ماركتِ آقا افلاطون چرت مي‌زد، پروند.

طلوع مجبور بود به اورژانس زنگ بزنه. اما يادش اومد كه اورژانس شماره‌ی خونه‌شون رو ذخیره كرده بود و تهدید کرده بود که اگر يك بار ديگه به خاطر قاسم كج‌دست زنگ بزنيد به جرم مزاحمت براي اورژانس ازتون شكايت مي‌كنيم». طلوع يه لحظه داشت سكته رو بغل مي‌كرد كه ياد افشار افتاد. افشار مثل یه ابر سفید وارد ذهنش شد و آروم و آهسته رفت. تازگي‌ها با افشار قاطي هم شده بودند. افشار موهاي صاف بلندی داشت و عادت داشت هر روز كه از خونه مياد بيرون، موهاش رو اتو مو بكشه و يه عينك هنري‌طور هم مي‌زد و هميشه يه كيف دستي همراهش بود. افشار به طلوع گفته بود كه گرافيسته و گاهي از زن‌ها نقاشي مي‌كشه. طلوع يه جورايي به افشار دلباخته بود. افشار رو تو كافه ديده بود و مي‌دونست كه افشار هميشه تو اون كافه كه نزديك پارك بود، با يه كيف دستي چرم خوش‌دوخت منتظر يكي از دوستاش می‌نشست كه با هم صحبت‌هاي فلسفي بكنند. يه چند باري كه از جلوي كافه رد شده بود افشار رو ديده بود. كافه قندون تازگي‌ها به تقليد از خارجكي‌ها ميز صندلي‌هاش رو بيرون كافه مي‌چيد و طلوع هم بدش نمي‌اومد بره روي يكي از اين صندلي‌ها بشينه؛ اما همیشه با خودش حساب می‌کرد که قیمت یه لیوان چایی تو اون کافه برابر قیمت یه بسته چای احمد هست. این رو از ساحل شنیده بود. ساحل دوست دوران کودکی طلوع بود و خونه‌شون دیوار به دیوار هم بود و تازگی‌ها با یه بچه مایه‌دار هم نامزد کرده بود و هر روز با هم می‌رفتند کافه قندون چایی سفارش می‌دادند.

طلوع همیشه با خودش می‌گفت چه کاریه آدم پول یه بسته چایی رو بده یه لیوان چایی بخوره. خوب میری یه بسته چایی احمد میخری که هروقت قاسم کج‌دست از پای بساطش بلند شد بتونی با دو تا نبات یه چای نبات سفت درست کنی و بدی بهش تا بتپونه تو حلقش و فشارش نیوفته. هر روز که از کنار کافه رد میشد این حساب‌کتابهای سر انگشتی رو انجام می‌داد و هر روز حسرتِ خوردن یه چای در کافه‌ای که افشار اونجا جلوس کرده بود به دلش می‌موند. یه روز همين كه داشت از جلوي كافه رد ميشد، باد عجیبی که از صبح تو روده‌هاش گیر کرده بود با صدای مهیبی ازش خارج شد. طلوع مُرد یعنی واقعی نمرد اما آرزو کرد کاش به جای اون باد، جون بود که از تنش در می‌رفت. این همه مدت منتظر بود که با افشار بتونه وارد یه مکالمه ساده بشه و حالا دقیقا جلوی چشم‌های افشار گوزیده بود، آره گوزيد. افشار هم شنيد. طلوع مي‌خواست همونجا شربت محو كننده بخوره و براي هميشه محو بشه كه افشار با صداي بلند گفت: ببخشيد خانم! موسيقي‌ای كه از شما ساطع ميشه همونقدر گوش نوازه كه دلنوازه.» و بعدش يه چشمكي به طلوع زد و گفت چرا نميايي با ما يه قهوه بخوري؟» به همين راحتي افشار با یه باد معده وارد زندگی طلوع شد. رابطه‌اي كه چندين ماه داشت بهش فكر می‌کرد و براش برنامه‌چيني كرده بود كه چطور بايد شروع بشه، یهو شروع شد. مثل برق همه‌ی اينها از سرش گذشت و مي‌خواست به افشار زنگ بزنه و بگه بيا مامان باباي من از مصرف مواد ناخالصی‌دار دارند مي‌ميرند كه ياد يه ساعت پيش افتاد. همين يه ساعت پيش افشار تو همون كافه ازش خواستگاري كرده بود و بهش گفته بود مي‌خوام تا ابد برام موسيقي بنوازي، بانوي موسيقي و گل!» و يه رينگ ساده هم براش خريده بود و انداخته بود دست چپ طلوع و گفته بود خانوم بوق زنه! مي‌خوام تا ابد براي من بوق بوق كني» و بي‌هوا لبهاي طلوع رو بوسيده بود. هنوز حس خوبي كه در رگ‌هاش ایجاد شده بود، همراهش بود كه اومد ديد قاسم كج‌دست و زكيه به خاطر مصرف مواد قاطی‌دار در جدال با مرگ هستند.

خودش رو جمع و جور كرد و با سرعت رفت درِ مغازه‌ی افلاطون. افلاطون داشت پنير ليقوان رو با دست كثيفش از پيت حلبي در مي‌آورد و دونه دونه انگشت‌هاش رو لیس می‌زد تا آب پنیر روی لباس سفید چرکتابش چکه نکنه، که طلوع با وحشت رسيد و زبونش خشک شده بود. چشماش از حدقه زده بود بیرون، با ناله گفت عمو افلاطون حال مامان بابام دوباره بده، چه خاكي بريزم رو سرم.» افلاطون يه نگاه معنا‌داري به طلوع كرد و دوباره با همون دست یه تیکه پنیر از پیت حلبی بیرون آورد و گفت بیا این پنیر رو بخور فشارت افتاده عمو. طلوع پنیر رو گرفت اما نخورد. بعد افلاطون گفت: طلوع خانوم مگه بار اولشونه؟ پنیر رو بخور یکم رنگت جا بیاد دخترم.» طلوع گفت: عمو نمی‌تونم پنیر بخورم الان حال مامان بابام واقعنی بده.»

افلاطون در پیت حلبی رو بست و رفت پشت دخلش و شروع کرد با ناخنش دندوناش رو تمیز کردن. یهو گفت: طلوع عمو جان! از من مي‌شنوي دور و بر اين پسره افشار نپر.» طلوع رسما ديوونه شد. گفت: عمو افلاطون مامان بابام دارند مي‌ميرند و من ازت كمك مي خوام؛ اون وقت شما چرا اين وسط مي‌چسبي به افشار بیچاره؟»

حالت تهوع شديدي گرفت. يه نگاه تيزي به افلاطون کرد و از مغازه اومد بیرون. اینقدر عصبانی بود که نفهمید موقع خارج شدن از مغازه شالش گیر کرده به استندِ چیپس‌ها و همه‌ی چیپس‌ها ریخته رو زمین.

از سر كوچه تا خونه هزار كيلومتر طول كشيد انگار. وقتی رسيد، نبض زكيه رو گرفت. كاملا سفيد شده بود؛ مثل یه تیکه یخ.

- تاحالا تو دستات یخ گذاشتی؟»

-نه چطوریه؟»

-هم سردت میشه هم گرمت میشه.»

- زکیه تو دستام یخ میزاری؟»

-به من نگو زکیه خیره سر! من مامانت هستم.» خودش رو جمع و جور کرد؛ از کِی به مامانش میگفت زکیه؟

تپش قلبش شديد‌تر شد، امكان نداشت كه زكيه بميره. زكيه مقاوم‌تر از اين حرف‌هاست. اون تونسته بود خيانت قاسم کج دست و اعتيادش رو تحمل كنه. خودش هم به خاطر اون تومور لعنتي كه توي زانوش داشت و دردی که امانش رو بریده بود، شروع کرده بود به حب کردن تریاک، تسكين دردش بود تریاک، قاسم بهش گفته بود.

يواش يواش شده بود يه معتاد حرفه‌اي. زكيه نميتونست بميره، مگه ميشد كسي ببينه كه دستِ شوهرش تو خيابون روي باسن زن مردم مي‌لغزه و با باسن‌هاي پنهان شده زیر چادر و مانتو عشقبازي مي‌كنه و به همه محل میده، جز زن خودش؛ و مقاومت كنه و تمام حسادت و حسرت و دلخوری‌هاش رو بریزه تو خودش و اونا هم به شکل یه تومور از زانوش بیان بیرون و حالا بعد از تحمل این همه درد به خاطر یه چُسه مواد قاطی‌دار بمیره؟

طلوع زكيه رو بغل كرد. آروم تو گوشش گفت: مامان مامان .» خيلي وقت بود نگفته بود مامان. براش غريبه بود اين واژه، يعني از وقتي كه زكيه شروع كرده بود به قاسم بگه قاسم كج‌دست، قاسم هم به طلوع ياد داده بود كه به زكيه ديگه نگه مامان. طلوع گفت: مامان جانم! چشمات رو باز کن.» اشک از چشمهای طلوع سرایز نمیشد؛ سربالا میرفت.

ـمامانم! ببین یه یخ واقعی دستم گرفتم.»  

فریاد می‌زد: مامان قشنگم بیدار شو! ببین من نمی‌خوام یخ تو دستام باشه. دارم از سرمای این یخ آتیش می‌گیرم، یادته بهم یخ ندادی. چرا الان یخ کردی؟»

طلوع یهو به خودش اومد. زکیه رو رها کرد. رفت سمت قاسم کج دست.

طلوع رفت سَمت قاسم كج دست. قاسم هنوز گرم بود. طلوع دلش رو زد به دريا و به افشار زنگ زد. داشت گريه مي‌كرد و با گريه از افشار كمك مي‌خواست. مثل ديوونه‌ها شده بود و يادش رفته بود اين پسره يه ساعت پيش ازش خواستگاري كرده و با كمك خواستن از افشار تموم آينده‌اش ميره رو هوا. هنوز يه ربعي نگذشته بود كه افشار اومد و به جاي اينكه زنگ خونه رو بزنه، زنگ زد به موبايل طلوع. طلوع خودتي! خونه‌تون اينجاست؟ همينه كه چسبيده به اين آلونك داغونه و خرابه؟»  طلوع گفت: نه خونه مون همون آلونكه هست.» افشار گوشي رو قطع كرد. طلوع هر چي به افشار زنگ زد، افشار جواب نداد. يعني گوشيش خاموش بود، نمي‌شنيد كه بخواد جواب بده. طلوع رسما ديوونه شد. زنگ زد به اوژانس و داشت جيغ ميزد و كمك مي‌خواست. يه ساعت بعد اورژانس با كلي منت دم خونه‌شون بود و يه جسد سفيد پوش رو از خونه‌شون مي‌برد بيرون. قاسم كج‌دست يه كم حالش جا اومده بود و بهتر شده بود. طلوع نشسته بود لب پشت بوم و با دستش آب دماغش رو پاک می‌کرد؛ دستی که بوی پنیر می‌داد. یاد حرف افلاطون افتاد. افشار .

به خونه‌ی ساحل، دوست صميمي‌اش كه ديوار به ديوار خونه‌شون بود نگاه مي‌كرد كه تازه بازسازي كرده بودند و با خودش فكر مي‌كرد كاش خونه آلونكه براي ساحل بود. كاش مامان باباي ساحل معتاد بودند، كاش الان مامان ساحل مرده بود. ساحل حقش نبود اين همه خوشي داشته باشه با اون نامزد خفن پولداري هم که داشت.

يه پيرزن داشت به خونه قاسم كج‌دست نگاه مي‌كرد از دور و زير لب ذكر مي‌گفت انگار. يه تسبيح تو دستش بود و با هر دونه تسبيح مي‌گفت: كاش همون موقع كه جسد دخترم رو با يه بچه، رودستم گذاشته بودي زنت مي‌مُرد.» افشار اومد نزديك پيرزن و چشماش كاسه‌ی خون شده بود و نشست كنار پيرزن. مات به خونه‌ی قاسم كج‌دست زل زد و گفت: امروز لب‌هاي خواهرم رو بوسيدم؟» پيرزن سرش رو گذاشت رو شونه‌ی افشار و يه آروغ آرومي زد. با يه صداي خفه گفت: افشار! جنس رو مگه نگفتم به قاسم كج‌دست بده؟ چرا زكيه مرد؟»

افشار گفت: مامان بزرگ! چرا به من نگفته بودی طلوع خواهرمه؟» داد می‌زد و اشک می‌ریخت.

پیرزن گفت: چون نیست، مادر تو مرده.» افشار داد زد: مادرم مرده. پدرم که نمرده.»

پیرزن نمی‌تونست برای افشار توضیح بده که از نظر اون طلوع خواهرش نیست. حالا اینکه از پدر یکی هستند و از مادر سوا، براش مهم نبود. مهم این بود که تونسته بود به قاسم کج‌دست یه ضربه‌ی مهلک بزنه و از طریق افشار بهش مواد قاطی‌دار بفروشه، خوشحال بود که اگر خودش نمُرده، حداقل اون زکیه‌ی پاچه ورمالیده مرده.

یادش اومد یه روز زکیه که اون موقع‌ها تو بانک کار می‌کرد و حسابی برای خودش دک و پزی داشت اومد جلوی و کرست فروشیِ دخترش و آبروریزی راه انداخت که گه خوردی زن صیغه‌ای شوهرم شدی» و خلاصه تمام ‌ها رو دونه دونه با وحشی‌گری تن دخترش کرده بود و دخترش رو تو محل کشونده بود رو زمین و موهاشو می‌کشید و بهش فحش می‌داد و می‌گفت: حالا با این ا می‌خوای دل شوهر منو بدست بیاری؟ دیشب کدوم رو براش پوشیدی؟ کدوم رنگش رو؟»

مادر افشار گریه می‌کرد و می‌گفت: زکیه خانوم! رحم کن، غلط کردم.»

زکیه خانوم رحم نکرد که هیچ؛ همون روز طلاق مادر افشار رو از قاسم کج‌دست گرفت و با قاسم راهی یه شهر دور شدن. اما خبر نداشت که کینه و نفرت بهترین ردیاب‌هایی هستند که هر کسی میتونه برای خودش داشته باشه.

پست شد در: داستان‌های جشنواره بدرقه قرن

کلمات کلیدی: اعتیاد، خیانت، تنهایی

شهروز براری صیقلانی
7289 بازدید
2493 پسند♥️

  728 نظر

شما, حسام زاهدی, گلاره جباری و 69 نفر دیگر  

نمایش نظرات قبلی

هدی حاج عباسهح

هدی حاج عباس

بینظیر بود

دسامبر 17, 2020

بهمن نوشادبن

بهمن نوشاد

دختر عزیزم به تو افتخار می کنم


دسامبر 17, 2020

سارا علاقمندسع

سارا علاقمند

چقدر دلنشین بود من رو با خودش همراه کرد.

سمانه میرزائیسم

سمانه میرزائی

روان و زیبا
دسامبر , 2020

ALLPAYAL

Allpay

اونقدر جذاب بود که وقتی شروع به خوندن میکنه ادم تا تهش رو ادامه بده

دسامبر , 2020

هوشنگ وندادهو

هوشنگ ونداد

بسیار لحن روایی مناسب و خاصی دارد. نوشته‌هایتان را به دوستانم توصیه خواهم کرد. فقط ای کاش انار و برف بر روی صفحه نمیبارید که خواندن و حس نوشته را از بین می‌برد

دسامبر , 2020

بهمن غلاميبغ

بهمن غلامي

سلام. شخصيتها بسيار واقعي و ريتم پيشبرد داستان، بجا بود، مخاطب تا پايان همراه داستان باقي ميماند و عناصر غافلگيري بجا و بدون غلو انجام شد. پيروز باش

دسامبر , 2020

میلاد محمدی‌پورمم

میلاد محمدی‌پور

عالی


دسامبر 19, 2020

وانیا جونوج

وانیا جون

بسیار زیبا بود
دسامبر 27, 2020

شاپرک اکبرزادهشا

شاپرک اکبرزاده

بسیار زیبا
توسط علی پورصفری

980 بازدید

"خوان هشتم"

توسط ثریا زاهدی

84 بازدید

تمام قد، یهویی.

توسط رضا بهروزی

97 بازدید

مینی ژوپ

توسط رستم رسیت


داستان بانو عین | شبکه اجتماعی face book


لحظات پر نوسان و در التهاب ، لنگ لنگان و تیک تاک کنان پیش رفته بودند . من تازگی ها صراط مستقیم رو کج کردم ، آخه راستش با خودم و این روزگار لج کردم . این چند وقته خواب و خوابیدن رو از چشمام طلاق دادم . رویاهام رو به یه مشت سراب دادم . تقدیر رو با تقویم طرد کردم و به لحظاتم شراب دادم . خوشبختی رو ساده فرض کردم و نفهمیده بودم که واقعیت چیه ؟ حقیقت طعم چیه ، دوست کجاست و دشمن کیه؟ از سر ساده لوحی وسط کویر زندگیم یه حوضچه ی پر آب دیدم ، تو نگو که من سراب دیدم! .
پل های پشت سرم رو خراب دیدم . رفتم و مث یه احمق به هیچ رسیدم ، تموم آرزوهام رو نقش بر آب دیدم .
بگذریم
ساعت دیواری هم دیگه با پانول های سرگردانش قهره . هر دو تا عقربه­ ی ساعت شق و رق روی­ هم ­افتاده و ایستاده­ بودند؛ مثل همین الان. خاله­ خانم یک بار ­گفته­ بود این یعنی ساعت دوازده است و آدم­ حسابی­ ها این ساعت خوابند. خاله­ خانم نمی ­دانست، یعنی هنوز هم نمی­ داند که من چند وقت است آدم حسابی نیستم. تا روشن شدن هوا پلک روی پلک نمی­ گذارم. در عوض کل روز همه­ اش چرت نسیه می­ زنم؛ پای تلویزیون؛ قاشق پر از پلو توی دستم؛ دیگر برایتان بگویم؛ وقتی که نشسته ­ام و به پشتی صندلی تکیه داده ­ام. یک بار سرهنگ ازم پرسید خمارم یا نه. بعد شنیدم که پچ ­پچ کنان به خاله خانم می­ گفت که حتما من سوخته­ هایش را یواشکی برداشته­ و لُمبانده ­ام. من از خوردنی خوشم می ­آید، ولی اگر چیزی سوخته باشد، تلخ می­ شود خب، دوست ندارم بخورمش. یک ­بار هم سرهنگ داشت از توالت برمی­ گشت. سیفون را کشید و بلند بلند گفت:

- از این به بعد سوخته ­ها را توی جیب پیراهنم می­ گذارم که همیشه همراهم باشد. ببینم کدام درازِ به­ دردنخوری می­ خواهد برشان دارد. مرتیکه­ ی مفت ­خور کچل.

بهتر بود صبر می­ کرد صدای آب تمام شود. آن­ وقت دیگر مجبور نبود داد بزند تا صدایش را بشنوم. تازه کاش در توالت را هم می­ بست. بویش بیشتر از صدایش به من رسید؛ مثل الان. فکر کنم باز هم در توالت را باز گذاشته ­است. راستی شما مورچه ­ها هم توالت می ­روید؟ حتما باید خیلی کوچک باشد. چیزتان را می ­گویم دیگر
اصلاً ولش کنید؛ عیب است. آها یک چیز دیگر، چطوری این قدر با انضباط پشت هم راه می روید؟ ناظمِ صف دارید؟ من هم وقتی مدرسه می ­رفتم، ناظم صف داشتیم. ولی هیچ ­وقت صفمان مثل صف شما خوب نبود. می­ دانید، من خیلی مدرسه نرفتم. کلاس پنجم این­ها که بودم، آقايم یک روز آمد، من را از مدرسه برداشت و برد مغازه ­اش. از آن روز به بعد همه ­ا­­ش به جای مدرسه می­ رفتم مغازه، تا کار یاد بگیرم. من خیلی دوست داشتم مهندس بشوم، ولی آقام می ­گفت من نمی­ توانم چون عقلم کم است. می­ گویم، شما هم آقا دارید؟ مادر چی؟ اگر گم بشوید مادرتان چه­ جوری پیدایتان می کند؟ شما چه ­جوری پیدایش می­ کنید؟ شما که همه ­تان عین هم هستید. مواظب باشید گم نشوید، باشد؟ به مادرتان هم بسپُرید از خانه بیرون نرود، گم می ­شود؛ نمی ­شود پیدایش کرد. آن­قدر سخت است، به خدا. پیدا کردنش را می­ گویم. کشیده ­ام که می­ گویم ها. آخر می­ دانید خاله خانم که مادر من نیست که. خاله­ ی مادرم است. یعنی مادرم یکی دیگر است. اما الان نمی ­دانم کجاست. خیلی به­ش فکر می ­کنم. به خاطر همین شب ­ها خوابم نمی­ برد. راستی شما شب ­ها می ­خوابید؟ حتما می­ خوابید که روزها خوب کار می­ کنید. پس چرا امشب نخوابیدید؟ اگر بعد از تمام شدن قصه بروید بخوابید، من هم قول می­ دهم هر روز برایتان از قندان قند بیاورم؛ له کنم؛ بگذارم همین­ جا. زیر پنجره. باشد؟ یادتان می ­ماند؟ خب، چی داشتم می ­گفتم؟ پنجره، قند، مادر، مادر،  توالت، صدای سیفون، سوخته، چرت نسیه، آدم ­حسابی، آها، ساعت دوازده شب بود. یک صدای جیغ تیزی آمد. من از جایم پریدم و تا در آپارتمان دویدم. در قفل بود. کلید را دوبار در قفل چرخاندم. خاله خانم گفته ­بود به سمت راست بچرخانم باز می­ شود. پریدم بیرون. خاله ­خانم و سرهنگ هم دنبال من. ولی خب آن­ها یواش یواش می ­آمدند. از همان پاگرد به پایین سرک کشیدیم. یک کٌپّه موی وز وسط پارکینگ ایستاده بود.

-چه خبر شده این موقع شب.

سرهنگ بود که دمِ گوش من داد می­ زد. کُپّه موی وز بالا را نگاه کرد. خانم ع بود. یعنی خانم ع نبودها. خانم عندر نمی­ دانم چی ­چی. خلاصه فامیلی­ اش سخت بود. من به­ش می ­گفتم خانم ع. خانم ع پنجشنبه­ ها برای­مان کاچی می ­آورد. کاچی یک چیز خوشمزه و شیرین است. مثل همین قندهایی که من برایتان می­ آورم. خلاصه، جانم برایتان بگوید که خانم ع خودش را بغل کرده بود و می­ لرزید. من تند تند پله ­ها را تا پایین دویدم. خاله­ خانم و سرهنگ دنبال من ­آمدند. ولی خب آن­ها یواش یواش می ­آمدند. به خانم ع که رسیدم، جا خوردم. هیکلش شبیه نقاشی­ های من بود. یک گردی آن وسط و چوب ­هایی جای دست­ ها و پاها. اصلاً شکمش با هیکلش جور درنمی ­آمد. تازه موهایش هم که فکر می­ کردم تا شانه­ اش باشد، به زور تا وسط گردن کوتاهش می ­رسید. اما خرمایی بود. این را درست حدس زده­ بودم. نه حدس نزده ­بودم. خاله خانم می ­گوید دروغ­گو دشمن خداست و اگر دروغ بگویم خدا همین یک ­ذره عقلم را هم از من می ­گیرد.

-خدایا غلط کردم. دیگر دروغ نمی­ گویم. از دهانم پرید. باشد؟

راستش دیده بودم که موهایش خرمایی­ست. یک وقت ­هایی یک دسته مو از زیر روسری گل­دارش بیرون می ­افتاد. آخر همیشه چادرش روسری­ اش را به عقب هل می ­داد و او همه­ اش باید آن­  را جلو می­ کشید. آخیش، راستش را گفتم. خب کجا بودم؟ آها، بالاخره خاله ­خانم و سرهنگ رسیدند و صدای تق ­تق عصای سرهنگ خفه شد. عوضش صدای نفس­ هایش بلند شد. خیلی بلند. خس خسی. نصفه نصفه. کوتاه. گوش که می­ کردی به صدای نفس ­هایش، انگار یک جورهایی می ­خواستی خفه شوی. ولی هیچ ­کدام مان خفه نشدیم، حتی سرهنگ. خانم ع هم همان­ جوری خودش را بغل کرده­ بود. سرم را پایین انداختم و زیرچشمی به ساق پای باریک خانم ع زل زدم. همه ا­ش می­ ترسیدم بشکند. خاله ­خانم همان­ جوری که نفس ­نفس می­ زد، پرسید:

-چه خبر شده؟ حالت خوب است؟ تا صدای جیغت را شنیدیم، خودمان را رساندیم پایین. طفلکی این بچه­ هم از خواب پرید.

شنیدم که سرهنگ یک غرغری کرد.

-بچه؟ خرس گنده!

سرم را برگرداندم و زیرچشمی نگاهی به خاله­ خانم انداختم. رنگش مثل گچ دیوار شده ­بود. با آن حالش، زیر بغل سرهنگ را هم گرفته بود. سینه­ ی سرهنگ خیلی بالا و پایین می­ رفت. کل هیکلش را انداخته بود روی خاله خانم. انگار نه انگار که یک عصا توی آن یکی دستش داشت.

خانم ع یقه­ ی بلوز آستین حلقه­ ای­ش را توی مشتش گرفت. یقه ا­ش جمع شد ولی حلقه ­ی آستین­ هایش گشادتر شدند. همان­ طور که هی بیشتر خودش را قوز می ­کرد با لکنت گفت:

-ش ش ششیشه! خرد شد!

خودم را انداختم وسط حرفشان. نمی­ دانم چرا ولی یادم هست چشم ­هایم را الکی گرد کرده ­بودم که مثلا من خیلی برایم مهم است.

-شیشه­ ی کجا؟

خانم ع هنوز رویش به خاله ­خانم بود.

-اتاق خوابم.

ولی من آن سوال را پرسیده ­بودم! آخ ببخشید، نمی­ خواستم رفیق­تان را له کنم. ببخشید. پس چرا هیچ­ کدام کمکش نمی­ کنید؟ آها صف خراب می­ شود. بعدش خودش حالش خوب می­ شود می­ آید خانه، مگر نه؟ داشتم چی می­ گفتم؟ آها. من دوباره پرسیدم:

-چه جوری؟

خاله خانم پرسید:

-شوهرت هنوز از مأموریت برنگشته؟

-نه هنوز.

سرهنگ که تازه نفسش جا آمده­ بود، پرسید:

-دیدی کی این کار را کرد؟

-نمی­ دانم. بیرون تاریک بود. یک مرد باریک و بلند قد که خیلی هم تند می­ دوید.

من، راستش، خب، می ­دانید قلبم یک­ هو تند تند زد. خودم را جمع کردم و رفتم کنار راه­ پله ایستادم. سرهنگ زیر بغلش را از دست خاله خانم آزاد کرد و چانه ­اش را خاراند.

-پس جوان بوده. خیلی جوان.

بعد بشکنی زد و گفت:

-حتما آشناست!

بعدش هم خم شد به سمت خانم ع، انگار که می­ خواست ماچش کند.

-دشمن داری؟ شوهرت چی؟ دشمن دارد؟

خانم ع که هی این پا و آن پا می­ کرد، خودش را جمع کرد. انگار چیز داشت، می­ خواست برود توالت. شاید هم می­ خواست ساق پای بیرون افتاده از شلوارکش را پشت ساق آن یکی پایش قایم کند، که یادش می­ آمد، آن یکی پاچه­ ی شلوارش هم کوتاه است. دلم می­ خواست به­ش بگویم بی­ خود تقلا نکند، سرهنگ بدون عینکش چیزی نمی­ بیند. مهتابی پارکینگ هم که هی خاموش و روشن می­ شد، دیگر هیچی. خاله خانم پرید وسط فکرهایم.

-شما هم عجب حرف ­هایی می ­زنی سرهنگ. چرا بنده ­ی خدا را می ­ترسانی. حتما بچه ­­ای، آدم بیکاری، چه ­می ­دانم رهگذری بوده.

بعد رویش را برگرداند طرف خانم ع و گفت:

-شما هم خودت را ناراحت نکن. اصلاً هم نترس. پنجره ­ها که گیر دارند. اما اگر باز هم می ­ترسی، در اتاق خوابت را قفل کن. بعد هم برو توی هال بخواب تا صبح. هیچ هم نگران نباش. ما چهل سال است توی این محل زندگی می ­کنیم. خیلی هم امن و امان است.

سرهنگ یک جوری عصایش را به زمین کوبید که انگار توی مارپله به من باخته.

-چی می­ گویی شما خانوم؟ آخر این موقع شب بچه کجا بود؟ رهگذر کجا بود؟ چرا کسی باید نصف شبی شیشه­ ی خانه­ ی کسی را بدون منظور بشکند!

بعد همانطور که عصایش را در هوا تکان می­ داد گفت:

-شما اولین کاری که باید بکنی این است که زنگ بزنی به پلیس، بعدش هم به شوهرت.

بعد به من گفت:

-پسر بپر بالا زنگ بزن به پلیس. یک یک صفر. یادت می­ ماند؟ یک یک صفر. شماره را که گرفتی آدرس اینجا را بده. بلدی دیگر؟ همانی که خاله خانم روی کاغذ نوشته و گذاشته توی جیب شلوارت.

شماره ­ی 110 را که همه بلدند! ولی به قول خاله خانم آدم پیر اختیار دهانش را ندارد. مورچه ­ها هم وقتی پیر می­ شوند چرت و پرت زیاد می­ گویند؟ آدم ­ها که این­طوری ­اند؛ دور از جان خاله خانمم. هیچی داشتم می­ گفتم، رفتم به طرف راه پله که یک­ هو دستی از پشت یقه ی لباسم را کشید. سرم را برگرداندم. خانم ع بود. صدای جر خوردن یقه ­ی لباسم را شنیدم. همین لباسی که الان تنم است. ببینید جای دوختنش را. دیدید؟ خاله خانمم برایم درستش کرد. با نخ قرمز دوخت که معلوم نشود. ولی خودمانیم خانم ع عجب زوری داشت! با یک صدای کلفت ترسناکی گفت:

-نه! پلیس چرا؟ شوهرم خوشش نمی­ آید. آبروریزی می­ شود.

خاله خانم محکم دست خانم ع را پس زد تا یقه ­ام را ول کند. بعد هم پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-ول کن مرد، بیکاری؟ ما آبرو داریم. فردا در و همسایه چه می­ گویند. از کجا بفهمند پلیس به خاطر کدام واحد آمده. حرف در می ­آورند برا

سرهنگ حسابی کلافه شده ­بود ها، از آن موهای برق­ گرفته ا­ش قشنگ معلوم بود. ولی دیدنش کیف می­ داد. شما هم مثل من دارید ذوق می­ کنید؟ آره دیگر، سرهنگ با آن موهای عجق ­وجق پرید وسط حرف خاله­ خانم.

-ای خانوم. شما هم که هنوز چسبیده ای به این حرف­ های صد من یک غاز! پس لااقل زنگ بزند به شوهرش.

خاله خانم سرش را تکان داد. یک ابرویش را هم انداخت بالا، بعد به خانم ع گفت:

- سرهنگ راست می­گوید. هرچه باشه مرد خانه باید بداند وقتی که نیست در خانه ا­ش چه می­ گذرد.

بعدش به من گفت:

اسد، مادر برو از بالا گوشی من را بیاور.

منم دست کردم توی جیب شلوارم، گوشی خاله­ خانم را به­ش دادم. سرهنگ که چشم­ هایش را ریز کرده ­بود و من و خاله­ خانم را می­ پایید، به من اخم کرد. من هم به­ش اخم کردم. چون بدون عینکش که من را خوب نمی ­دید. خیلی کیف داد. شما هم دارید کیف می­ کنید، نه؟ خلاصه خاله خانم دوباره گوشی را داد دست خودم.

-بیا مادر. تو چشمت سو دارد. شماره ­ی شوهرش را ذخیره کردم. شماره­ اش را بگیر و گوشی را بده به من.

تا بیایم بپرسم به چه اسمی ذخیره کردی، خانم ع گوشی را جوری از دستم قاپید، که نزدیک بود دستم از جا کنده شود.

-کی به شماها اجازه داده به شوهرم زنگ بزنید؟ اصلاً شماره ­اش را از کجا آورده ­اید؟

خاله خانم گوشی را از دست خانم ع کشید.

-وا! چه­ کار به این بچه داری تو! بیا و خوبی کن. خودش شماره ­اش را داد به سرهنگ. گفت کاری چیزی پیش می ­آید بالاخره. سرهنگ که گوشی ندارد. اصلاً از این چیزها خوشش نمی­ آید. گوشی من را داد به دست شوهرت تا شماره ­اش را در گوشی من ذخیره کند. حالا ما بدهکار هم شدیم؟

-لازم نکرده! بفرمایید خانه ­ی خودتان. شماره ­ا­­ش را گرفتی که زاغم را چوب بزنی و آمارم را بدهی؟

-خجالت بکش! نصف شبی همه را اسیر کرده ­ای. حالا این هم جواب خوبی ماست؟

-اگر الان هم آمده ­ای از فضولی ­ات بوده!

سرهنگ جوری داد زد که همه­ خشکمان زد.

-برویم خانم. جوابش را نده. این را خدا زده. برویم!

صورت گرد و چاق خانم ع قرمز شده ­بود. خاله خانم زیر بغل سرهنگ را گرفته بود و همین ­طور که با هم از پله بالا می ­رفتند غرغر می­ کرد.

-بعضی ­ها را هر کاری بکنی گربه صفتند. هه! دم از خدا و قرآن می­ زند. با این سر و وضع آمده بیرون. نکرد یک چادر بیندازد روی سرش. خجالت هم نمی­ کشد. ترسیده ­ای که ترسیده ­ای. یعنی یک چادر توی خانه دم دستت پیدا نمی­ شد؟ همه ا­ش هم ادعا می­ کند نماز شبش قطع نمی­ شود. سرش را کرده زیر برف مثل یک کبک چاق!  فکر می­ کند مردم بلانسبت گوش­ هایشان دراز است.

می ­دانید نماز شب چیست؟ خاله خانم می ­گوید آدم­ هایی که خیلی خدا را دوست دارند، شب­ ها با او حرف می­ زنند. فکر می ­کنم چون شب­ ها همه خوابند، خدا سرش خلوت ­تر است. خدا هم مثل من شب ­ها نمی­ خوابد. حتما روزها گاهی چرت نسیه می­ زند. مثلا آن وقت­ هایی که اذان نمی­ گویند. ولی خدا مگر آدم حسابی . استغفرا استغفرا توبه. آها چون خدا خداست. آن قانون برای ما آدم ­هاست. و برای شما مورچه ­ها. فهمیدید؟ قصه­ ام را که گفتم، همه­ تان همین­ جوری توی صف، با انضباط می ­روید خانه ­تان می­ خوابید. شیرفهم شد؟ باریکلا. داشتم می ­گفتم. خاله ­خانم همین­ جوری که از پله بالا می ­رفت غرغر هم می­ کرد.

- این همه خانه توی این راسته هست. چرا می­ زنند شیشه ­ی خانه ­ی تو را می ­شکنند؟ آن هم شیشه­ ی اتاق خواب را؟ زنک شوهر د. استغفرا ببین آخر شبی دهن آدم را به چه حرف ­هایی باز می­ کنند.

بعدش با صدای بلند داد زد:

-بیا بالا اسد، سرما می­ خوری!

صدای بسته شدن در که آمد، خانم ع نفس راحتی کشید. بعد برای اولین بار در آن شب خواست توی چشم من نگاه کند که من چشمم را یدم.

- ببین، حواست به این دو تا پیر خرفت باشد. فکر نکنی از سر محبت یا خیرخواهی آورده ­اندت پیش خودشان، نه! تو این جماعت پیر را نمی­ شناسی. بیکارند و فضول. نه که بچه ­هایشان ولشان کرده ­اند و رفته­ اند خارج، تو را آورده ­اند حمالی­ شان را بکنی. عقده­ هایشان را سرت خالی کنند. ببین دست از پا خطا کنی، برت می ­گردانند دهاتتان. تو هم که آن­جا کسی را نداری. مجبوری عملگی کنی، گدایی کنی. بدبختی بکشی. از من می­ شنوی منتظر نباش بمیرند، چیزخورشان کن، خودت را راحت کن. قبلش هم امضایی چیزی ازشان بگیر که بعد بچه ­هاشان ادعای این خانه ­ی پیزوری را نکنند. انقدر که عقلت می­ رسد، ها؟ یا خرتر از این حرف­ هایی؟

سرم را بلند کردم و با او چشم در چشم شدم. اما موهای وز کرده ­اش بیشتر به چشمم آمد. قبل­ ها فکر می­ کردم موهایش حالت­ دار باشد، آن وقت­ ها که برایمان کاچی ­های خوشمزه می ­آورد. موهای فرفری، گردن کوتاه، صورت گرد و لپ های قرمز، شبیه دلقک ­ها شده ­بود. یعنی نمی­ دانست بدون چادر جلوی من ایستاده؟ با یقه ­ی باز و شلوار کوتاه. درست است که هیکلش شبیه خمره بود، ولی خب پوستش سفید بود. توی دهات ما می­ گفتند زن چاق و سفید قشنگ است. پس خانم ع قشنگ بود و قشنگی­ هایش را داشت به من نشان می­ داد. ولی من اصلا هیچ جوری­ ام نشد. می­ دانید یعنی ته دلم قیلی­ ویلی نرفت. شاید چون من مرد نامحرم بودم و خدا نمی­ گذارد دل دو تا نامحرم برای هم قیلی ­ویلی برود. راستی شما هم بین خودتان محرم و نامحرم دارید؟ ما که داریم. من هم چون­ که نامحرم بودم سرم را پایین انداختم و رفتم طرف راه ­پله.

-گاو هم اگر بود بعد از این همه حرف صدایی از خودش در می ­آورد. مردک عقب­ مانده که بود، حالا مثل آن دوتا خرفت هم شده! همه ­شان یک جورهایی روانی و مشکل­ دار هستند.

این آخرین باری بود که من با خانم ع حرف زدم. راستش اولین بار هم بود. خلاصه که خاله خانم لای در را برایم باز گذاشته ­بود. رفتم تو و در را محکم بستم. داد سرهنگ درآمد.

-بر مردم ­آزار لعنت!

بعدش رفتم توی اتاقم و در را یواش بستم. روی تخت دراز کشیدم. باز هم خوابم نبرد. آمدم زیر پنجره، یعنی همین ­جا، بعد سوراخ خانه ­ی شما را پیدا کردم. انقدر همين ­جا نشستم تا صبح شد و شما آمدید بیرون. نمی ­دانم شاید هم همان شب بود که آمدید بیرون. ولی آمدید بیرون و با هم دوست شدیم. سرهنگ به من می­ گوید مردک بی­ عرضه، چون هیچ دوستی ندارم. ولی نمی ­داند من شماها را دارم. شماها صدتایید، صدتا. ولی من که به سرهنگ نمی ­گویم. بگذار فکر کند من بی عرضه­ ام. بهتر است از اینکه با یک پیت نفت بیاید سراغتان. دوستی برای همین روزهاست دیگر. وایسا ببینم. شما هم دیدید چی شد؟ خانم ع هم آخرین باری که با من حرف زد مثل سرهنگ به من گفت مردک. پس می­ دانست من مردم. یعنی خب من مردم دیگر. ریش و سبیل هم دارم ها ولی الان تراشیدمشان. می­ بینید؟ تیغ ­تیغی­ست. اینجا هم خب دستم لرزید، بریدم. خاله­ خانم گفت خودش خوب می­ شود. داشتم می ­گفتم. آن شب که همین­ جوری پایین پنجره نشسته بودم و بعدش شماها را دیدم، داشتم به خانم ع فکر می­ کردم. به چادرش. به کاچی­ هایی که پنجشنبه ­ها  برایمان می­ آورد. هنوز مزه­ اش زیر دندانم است. چادرش قبل­ ها من را یاد مادرم می ­انداخت. اما راستش از آن شب به بعد که چادرش کنار رفته­ بود . . من هم اگر جای شوهرش بودم مأموریت را بهانه می­ کردم تا آن قیافه را نبینم. آخر شوهرش همیشه ماموریت بود. غروب پنجشنبه با یک ماشین  سیاه بزرگ می ­آمد­ و ظهر جمعه، قبل از اینکه عقربه ها روی هم بیفتند، مي ­رفت. از همین پنجره تماشایش می­کردم، اگر خواب نبودم. فکر کنم پنجشنبه ­ها هم به خاطر کاچی مي ­آمد. آخر خیلی خوشمزه بود. آخ بچه ­ها گرسنه ا­م شد. شما چی؟ گرسنه نیستید؟ خسته نشدید این همه توی یک خط راه رفتید؟ من دلم ضعف می­ رود. ولی راستش را بخواهید می­ ترسم بروم در یخچال را باز کنم. مثل تراکتور مشتی مراد صدا می ­دهد. مشتی­ مراد همسایه ­مان بود، آن موقع که هنوز توی دهاتمان زندگی می ­کردم. ولی اگر شما قند می­ خواهید برایتان می­ آورم. صبر کنید الان می­ آیم.

بیایید. از توی قندان روی میز برداشتم. درش تقی صدا کرد. دلم ترکید، ولی خدا را شکر نه خاله­ خانم بیدار شد نه سرهنگ. فقط سرهنگ یک خرناس بلند کشید، همین. یاد آقایم به خیر. آقایم هم هر موقع می­ خوابید خرناس می­ کشید. حتی وقتی بعد از ناهار، روی پیت حلبی جلوی در مغازه ­مان چرت می­ زد. بهتان گفته ­بودم؟ ما دوچرخه ­سازی داشتیم. توی دهاتمان نبود ها. دویست قدم بیرون دهات بود. این را آقایم می ­گفت، راستش من هیچ­ وقت نشمردم ببینم چند قدم بیرون دهات است. اگر آقایم دودش نکرده­ بود، شاید یک روز که بالاخره عقلم زیاد شد، می ­رفتم و می ­شمردم ببینم چندقدم است. ولی خب آقایم دودش کرد، دیگر نمی­ شود. راستی شما می ­دانید چطور همه چیز را دود می­ کنند؟ من که نمی­ دانم. مادرم این آخری­ هایی که هنوز پیشمان بود و ولمان نکرده ­بود، همه­ اش مي ­گفت آقایت همه چیزمان را دود کرد. نمي ­دانم چطوری آقایم این کار را کرد، اما من خوشحال بودم که مغازه را هم دود کرده  ­بود. دوست نداشتم آن­جا شاگردی کنم. همه ا­ش دست ­هایم کثیف و روغنی می ­شد. هر چه مي شستي باز هم سياه بود. زمستان­ ها را كه ديگر نگويم برايتان بس كه سرد بود؛ دست­ هایم مال خودم نبودند دیگر. انگشت هايم انگار که نبودند.  همه ا­ش پیچ و مهره از دستم می­ افتاد. یک ­بار آچار از دستم افتاد، خورد روی پایم. یک دردی داشت که نگو. آقایم یک چک خواباند پس سرم. بهم گفت بی­ عرضه­ ی عقب ­مانده. آقام همیشه به من بد و بیراه می­ گفت. می­ گفت عقلم کم است. می ­گفت گناه­کار بوده که خدا من را به او داده. اما مادرم هیچ وقت از این حرف ­ها به من نمی­ زد. فقط می­ گفت من ساده ­ام. راستش خودم هم می­ دانم به اندازه ­ی بقیه­ باهوش نیستم. فکر کنم به خاطر این است که من پنیر خیلی دوست دارم. آخر می­ دانید پنیر عقل را کم می­ کند. ولی خیلی خوشمزه است. کاش انقدر پنیر دوست نداشتم. کاش مثل شوهر خانم ع زرنگ بودم. کاش پدرم مثل شوهر خانم ع همه ا­ش مأموریت بود و فقط پنجشنبه ­ها مي ­آمد. آن ­وقت مادرم نمی ­رفت. اما اگر کسی شیشه ­ی اتاق خواب مادرم را می  شکست چی؟ اگر هم می­ شکست، مادرم هیچ ­وقت سر از خانه بیرون نمی­ رفت. می ­دانید مادرم همیشه پیراهن ­های گشاد و بلند تنش می­ کرد و روسری­ های گلدارش را سفت پشت گردنش گره می­ زد. موهایش . موهایش یادم نیست. آخر همیشه چادر سرش بود، حتی وقت ­هایی که چادر سرش نبود! هی . ولش کن. چند روز بعد از آن شب خانم ع از این­جا رفت. همه ­ی اثاثش را ریخت توی یک ماشین بزرگ و سفید. کامیون نبودها. بعد رفت. من یک رازی دارم که به هیچ­کس نگفته ام. شما هم نگویید، خب؟ من، خیلی خیلی وقت پیش، وقتی که داشتم می­ رفتم نانوایی سر چهار راه پيش شاطر عباس، شوهر خانم ع را دیدم. دست یک خانمی را گرفته­ بود که خانم ع نبود. سفید نبود. موهایش صاف بود، خیلی هم از روسری بیرون ­بود. شکمش هم مثل خانم ع نبود؛ آن هم صاف بود. خلاصه خانم ع نبود دیگر، ولی دست شوهر خانم ع را گرفته ­بود و با هم می­ گفتند و می­ خندیدند. بیچاره خانم ع، نه؟  از جلویشان رد شدم. آن خانم که خانم ع نبود به رویم لبخند زد. دلم یک جوری شد. موهایش را نمی­ دانم ولی بقیه­ اش شبیه مادرم بود. خیلی قشنگ بود. من هم راهم را کج کردم و دنبالشان راه افتادم. یک دختربچه­ گوشه ­ی لباس آن خانم که خانم ع نبود را گرفته ­بود. توی آن یکی دستش هم بستنی قیفی بود. آخ، شکمم صدا داد. یک پسر بلند قد و لاغر از آن دور تندی دوید، خیلی تند و آمد کنار شوهر خانم ع. بعد دیگر تند ندوید. عوضش دست­ هایش را در جیب شلوار تنگش فرو کرد­ و کنار شوهر خانم ع به راه افتاد. شوهر خانم ع هم دست انداخت دور گردنش. آن پسره هم یک چیزی را که جلوی پایش آمده­ بود محکم شوت ­کرد. راستش آن پسر هم یک­ جورهایی بگویی نگویی شبیه من بود انگار. ولی آن دختر بچه مثل سیبی بود که با شوهر خانم ع از وسط نصف کرده ­باشند. خلاصه که آن روز من دیرتر از نانوایی شاطر عباس برگشتم و سرهنگ هم هرچی دلش ­خواست به­م گفت، ولی من به خاطر خاله­ خانم جوابش را ندادم. عوضش بهش نان بربری داغ دادم با پنیر تبریزی بخورد. آن روز فکر کنم چهارشنبه بود، چون فردایش خانم ع برایمان کاچی آورد و من با نان بربری بیات همه­ اش را خوردم. آخر سرهنگ مریض است؛ نباید شیرینی بخورد، خدا را شکر. غروب هم شوهر خانم ع با ماشین سیاه و بزرگش آمد. بله، قصه ­ی ما به سر رسید . حالا شما هم بروید توی لانه ­تان بخوابید؟ آفرین مورچه­ های خوب. چی؟ خوابتان نمی­ آید؟ می­ خواهید یک قصه­ ی دیگر برایتان بگویم؟

1
نوشته شده توسط شین براری
دسامبر 15, 2020




  داستان ما     کوتاه ولی خلاق ‌    عاشقانه  ترش و شیرین    شاد و غمگین       داستان کوتاه از شین براری.  نشر افتاب


#داستان_شهروز 


وقتی آن شب  مه آلود و سرد زمستانی  از سر کار به خانه  بر میگشتم   به فکر فرو رفتم،  به گذشته های دور.   به  فکر خاطراتی که مدت ها  گم شده بودند و یکباره و بی مقدمه از پستوی حافظه ی  دراز مدت و  قوی من   پیدا شده  و  پیش آمده بودند و یک به یک   بی اختیار  پیش چشمانم و در خاطرم  مرور می‌شدند و  مجدد  می‌رفتند و جای خود را به خاطره ای دیگر  میدادند ‌    آنها  یک  زنجیره  خاطرات  به هم پیوسته  بودند   که  نکته ای مشترک داشتند  و  به یکدیگر   مرتبط میشدند ‌  . نمی‌دانم  چه نکته ای  بود  ولی  شاید  همگی  مربوط به  برهه نوجوانی ام  بودند   و از همین‌رو   کنار یکدیگر   باقی مانده بودند.     چه عجیب  که  خاطراتمان   وفادار  می مانند.    بلعکس ما آدمها  ‌که  اسیر   سو تفاهم،  سو برداشت،  یا سو تعبیر و یا محکوم به سو نیت و شاید سو استفاده    میشویم در معاشرت هایمان و خلاصه به یک نحوی   دل میکنیم و راهمان را  چنان جدا میکنیم   که انگار  هرکز با یکدیگر  هممسیر  نبوده ایم.   گویی هیچ خاطره ی مشترکی  نداریم .     خاطرات  همیشه  بی ریاح و  وفا دار  می مانند.    به همین‌ افکار  قدم هایم  را  یکی پشت دیگری   برداشتم و شهر  زیر پایم  ورق خورد   و به خانه   رسیدم.       عطر  غذایی  در خانه پیچیده  بود که برایم  ناشناس بود.    خب  بهار   نیز  مانند خودم   گیلک  است  و  عطر  غذاهای   شمالی .   میدانید که  چه  می‌گویم.   

دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. 

 

 

یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ 

 

از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی!  آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. 

 

با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. 

 

روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. 

صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. 

 

برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.  

 

درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. 

 

از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. 

 

در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. 

 

در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! 

 

یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم.  


روز بعد  وقتی  بغِلش کردم و سمت درب میرفتم  چشمم افتاد  به  سرش .   چه کم مو   شده  بود ‌  .   او  که روزی  سرش  آنچنان  پر مو   بود  که شبیه  لانه  کلاغ  می ماند     دیگر   آنگونه  نیست   و حتی  احساس  میکنم  موههای  من  پر پشت  تر       بلند تر است  از  او .  

میدانم  لابد کار  این  قرص های  سدیم  است .   و این  مریضی  تیروئید.       خب   او خیلی  ریز جسته  بود  و  این  روزها   خیلی  لاغر تر شده  بود .   متوجه ی  گریه های  بیصدایش  میشدم.   


عجیب  است  ، او یعنی  از من  هیچ  چیز  نمیخواهذ ؟   نه  خودرو  لکسوس   را   نه  ملک   را   نه  کارخانه  را .   

خب  شاید  خیال کرده   که  انتهای  این  ده  روز      دلم  نرم می‌شود  و    از  جدایی  منصرف .    ولی  نه       من  تصمیمم را  گرفته  ام .  ما کم سن و سال بودیم که  ما را گرفتند و به زور  عقد  کردند .   البته   اگر بدانید  چگونه  گرفتند   تاسف  خواهید خورد ‌.   چون  من برایش  یک کتاب  رمان   برده بودم .   اسم  کتاب  را یاد  ندارم  شايد  یلدا  بود .   رمان شادی بود .  کتاب را  در مسیر  مدرسه  به  دستش  دادم   و حتی  یک  کلمه  هم  صحبت  نکردیم.    ولی  پس از  پیمودن  پنجاه  قدم   یک خودروی   پیکان  گشت  عفاف  ترمز  کرد و  مامور  تلاش  می‌کرد  درب  را باز کند  ولی ماشین آنقدر  لگن  بود  و داغان  و زهوار در رفته   که   دستگیره  پیکان   گیر  کرده  بود  و عاقبت  از  داخل  شکست .    و من نمیدانستم    ماجرا  چیست   و ابتدا  به غلط  خیال  کردم   درون  خودرو     یک  مار افعی  و یا  عقرب  دیده  که   آنجور   هول  شده  و  کلنجار  می‌رود  تا  درب   را  باز  کند  و   آنگونه   شتابزده  و هول  شده  است.      ولی  سربازی ‌پشت  فرمان  نشسته  بود  با اشاره  به  من می‌گفت     برو .      خیال کردم   لابد   ثانیه های  آخر  بمب   رسیده   و لابد  او   می‌خواهد  که  مرا  متوجه ی  خطری  کند    و می‌گوید  ‌که   برو .    ولی   او   با  ادا  اشاره   میگفت   برو.     و برایم  عجیب  بود   چون   با آنکه   شیشه  خودرو   بالا  بود  کلی  پر  واضح   بود  که   سرباز   می‌خواهد   مخفیانه   به  من  چیزی  را  با ادا اشاره  برساند ‌   زیرا  همش  چشم و ابرو  مینداخت  و  گاهی  هم  به  آن  درجه  دار   اشاره  می‌کرد   ،     آن مافوق  که  مردی  کوته  قامت  و   شش دانگ   روستایی   و  با اصالت و بافرهنگ  بود     عاقبت  نتوانست  درب  را  باز  کند  و   من  وقتی  دیدم  دست  از  تلاش  برداشته  و   دستش  را چسبانده  به  شیشه  خودرو  و  معصومانه   به  من  نگاه  می‌کند   به  یاد   گربه  ی  همسایه  افتاده  بودم   زیرا   هربار   می آمد  و   بغل آکواریوم  فروشی   می نشست  و پشت  ویترین   مغازه   چنان  معصومانه   و  پر حسرت  به   شنای  ماهی های  درون  آکواریوم    نگاه  می‌کرد   و گاهی  نیز  بی اختیار  پنجول‌  می‌کشید  به  شیشه  ویترین  و سپس یادش  می آمد  ‌که  امکان  دسترسی  به  ماهی   های  مشغول  شنا  در  آکواریم   وجود ندارد .   

بنابراین   من  آن لحظه  خیلی  بی اختیار  و محض  کمک    دستم  را  جلو   بردم   و  درب  را  برایش  باز   کردم.      ولی  ناقابل   گربه ی  درجه دار   و  لهجه  شرق  گیلانی    تبدیل  به  پلنگ  مازندران  و شایدم   ببر مازندران  شد  و  مرا  قاپید و  کرد  صندوق  عقب پیکان .   من  یک متر و هشتاد  قد  و  غرور و ۱۷  سال  سن  و  ورزشکار     درون  صندوق عقب  به  صدای   ترمز  خودرو  و  بحث   دوست دخترم  که   در برابر  نشستن به داخل  خودرو  مقاومت  می‌کرد        یک به یک  صحنه سازی  میکردم   و   آخرش  نیز   تا   به قبل از  ورود به کلانتری   ۱۱  رشت  ،   من  توانسته  بودم  از  سوراخ  مخصوص  باند  رادیو   پیکان   در  عقب  خودرو   سرم  را  بیرون  بیاورم  و  با دیدن  یک  سر   بدون  بدن  پشت  شیشه  ی  عقب  خودرو     مردم  جیغ  می‌کشیدند   که  هیچ   ،   حتی   دوست  دخترم  نیز   جیغ  می‌کشید.    ولی  من  میگفتم   نترس   بقیه ام   همین‌جاست   داخل  صندوق  عقبم.       که   سرباز  نیز  داخل  اینه  صحنه را  دید  و  هول کرد  و  رفت  از یلوار  بالا . 


خلاصه  سرتان  را درد  نیاورم   قبل آنکه  ما  را  عقد کنند     به   دوست دخترم  گفتند   می‌تواند  همراه مادرش  برود .  ولی  او  دست  مادرش   را  ول  کرد  و  گفت  من  بدون   آقام  هیچ جا  نمیرم.  


من مانده   بودم  منظورش  از " اقام"  کیست.    ظاهرا  مرا  میگفت  چون  دوید  و آمد  دستم   را گرفت  و سبب  خشم  رئیس  کلانتری  شد .  

خودمانیم  من  چطور  میتوانم  او را  رها  کنم ‌ .

لحظه ای  بایستید .      

داستان را  نگه  دارید . 

 من  باید  پیاده  شوم .   

من  او را  تنها  نخواهم گذاشت . 

من  حتی  درون  داستان  هم  نمیتوانم  واژه وار   طلاقش دهم .  

  او  قرار نیست  از خانه  بیرون  برود  ولی  بس دلیل  بغلش  میکنم  و  او  شوکه  می‌شود.    چشمانش   گرد  شده .     او  را  به  اتاق  میبرم   و    سپس   به او و دم گوشش  می‌گویم     مرسی  که  دوستم  داشتی .     دوستت  دارم .  و  میخوام  تا  آخر  عمر   باهات  زندگی  کنم .   ببخش  که  رنجاندمت‌.     


دوستان  ببخشید      ،  میخواستم  داستان  را  طور دیگری  تمام  کنم   ولی   میبینم که  حتی  درون  داستان  هم  قادر  نیستم    طلاقش  بدم .       

موفق موید و خوشحال و سلامت  باشید . 


شهروز براری    داستان کوتاه خلاق 


 ژانری به نام داستان شاعرانه»/ نویسندگانِ بسیاری در آمیختن شعر و نثر تلاش کرده‌اند

پس از شکوفاییِ داستان کوتاه در ادبیات فارسی، به‌واسطۀ پیشینۀ شعری ایرانیان، ژانری پدید آمد که هم شعر است، هم داستان کوتاه. که یک پژوهشگر در کتابی از آن با عنوان داستان شاعرانه» یاد کرده است.

شناسایی ژانری به نام داستان شاعرانه»/ نویسندگانِ بسیاری در آمیختن شعر و نثر تلاش کرده‌اند

به گزارش خبرنگار ایلنا، کتاب شاعرانگی در داستان کوتاه» از مهران عشریه» با مقدمۀ حسین پاینده» منتشر شد و ناشر این کتاب، انتشارات مروارید است.

مهران عشریه درباره این کتاب به ایلنا گفت: پس از شکوفاییِ داستان کوتاه در ادبیات فارسی، به‌واسطۀ پیشینۀ شعری ایرانیان، ژانری پدید آمد که هم شعر است، هم داستان کوتاه. گونه‌ای که در آن توامان از عناصر داستان و ابزارهای شعر، در فرم و زبان استفاده می‌شود. این کتاب، بر این گونۀ ادبی، نامِ داستان شاعرانه» را نهاده است؛ به زیرشاخه‌های آن پرداخته و با بررسی داستان‌های کوتاهِ برجستۀ این جریان، داستان شاعرانه» را می‌شناساند.

او با اشاره به اینکه نشان‌دادنِ نزدیکیِ ژانر داستان کوتاه با شعر، نسبت به ژانرهای دیگر، از مهم‌ترین دغدغه‌های مطالعۀ این متن است، گفت: به‌واسطۀ همین نزدیکی، آثاری خلق شده‌اند که گویی تلفیق شعر و داستان کوتاه‌اند؛ آثاری که به عنوان جریانی جداگانه دارای مشخصه‌های ویژۀ خود هستند. برخی نویسندگان ایرانی توانسته‌اند به‌خوبی از مشخصه‌های داستان شاعرانه استفاده کنند و آثاری درخور بیافرینند.

عشریه خاطرنشان کرد: در شناساندن داستان شاعرانه» از مفاهیم، نظریه‌های نوین ادبی و پژوهش‌های علمیِ تازه استفاده شده و مطالعۀ نظام‌مند و نقادانۀ ادبی از ضرورت‌های این کتاب بوده است. از کلی‌گویی‌های بی‌استدلال، اظهارنظرهای دل‌خوش‌کُنک و قصه‌گویی‌های سرگرم‌کننده پرهیز شده است.

این پژوهشگر حوزه تئاتر و ادبیات یکی از دلایل اصلی نگارشِ این متن را پاسخگویی به برخی ابهام‌ها دربارۀ موضوع اصلیِ کتاب خواند و گفت: سعی بر آن بود تا با بررسی و تبیین مشخصه‌های داستان شاعرانه و تحلیل‌های موشکافانه این جریان ادبی را به‌درستی معرفی کرده و این کتاب روزنه‌ای باشد برای پژوهشگران، نقادان ادبی و به‌خصوص داستان‌نویسان در راستای پیشرفت ادبیات داستانی.

عشریه با اشاره به ساختار کتاب یادآور شد: در فصل مفاهیم و کلی‌ها، به ویژگی‌های داستان کوتاه، دلایل قرابت آن با شعر و مشخصه‌های شعر منثور، نثر شاعرانه و داستان شاعرانه، به‌طور مفصل، پرداخته‌ام. داستان شاعرانه به واسطۀ استفاده از عناصر داستانی، از دیگر انواع نثرهای شعرگونه متمایز شده است. داستان کوتاه شاعرانه را به دو نوع تقسیم کرده، خصوصیات هریک را توضیح داده‌ و در پایان فصل، چگونگیِ عناصر داستان شاعرانه را بیان کرده‌ام.

او در ادامه یادآور شد: نویسندگانِ بسیاری در آمیختن شعر و نثر تلاش کرده‌اند، اما تعداد اندکی توانسته‌اند آثار شایسته‌ای به خصوص در ژانر داستان عرضه کنند.

عشریه همچنین با اشاره به دیگر مواردی که در این کتاب مورد بررسی قرار گرفته است، گفت: همچنین در زمینه بررسیِ داستان‌های نمونۀ شاعرانه، داستان‌نویسانی انتخاب شده‌اند که سال‌ها در زمینۀ تولید داستان‌های شاعرانه کوشش کرده و از شاهکارهای این جریان‌اند؛ کسانی که به‌خوبی می‌دانستند از این فضا، چه می‌خواهند و چه چیزی را باید بنویسند و رعایت کنند.

او در پایان با اشاره به اینکه شاعرانگی در داستان کوتاه در بدو امر، پژوهشی در راستای پایان‌نامۀ دانشجویی او بود، گفت: این مطالعه، با موفقیت، مراحل دانشگاهیِ خود را سپری کرد و با راهنماییِ استادان و صاحب‌نظرانِ ادبی، چشم‌اندازِ بزرگ‌تری پیدا کرد؛ و کتاب‌شدگی این پژوهش دو ساله، مدیون دستگیریِ دکتر حسین پاینده است که با ملاطفت و توجه، سهم اصلی را در به چاپ‌ رسیدن آن ایفا کردند.

شاعرانگی در داستان کوتاه»، در قطع رقعی، ۳۳۴ صفحه و بهای ۵۹ هزار تومان توسط انتشارات مروارید در پاییز ۱۳۹۹ در چاپ اول انتشار پیدا کرده است


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پایگاه آموزشی مهندسی عمران nasihatcon tarhdecor بررسی مباحث حقوق خصوصی و تجارت بین الملل و معرفی آثار مربوطه دانلود سرا لینک یاب - لینک گروه تلگرام - لینک کانال تلگرام اخبار پزشکي novinA رهپویان هدایت یور دانلود